هر که حاجت برادر مؤمن خود را بر آورده کند مثل آن است که تمام عمر را عبادت کرده است.

5 داستان آموزنده درباره کمک کردن به دیگران

5 داستان آموزنده درباره کمک کردن به دیگران

 

1- نه هزار سال

2- قطع طواف

3- اهتمام در حوائج

4- خاموش کردن چراغ

5- کاهو

 

1- نه هزار سال

میمون بن مهران گفت: نزد امام حسن علیه السلام نشسته بودم که مردی آمد و گفت: ای فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله فلان شخص از من طلبی دارد ولی من پولی ندارم، برای همین او می‌خواهد مرا زندانی کند.

امام فرمود: در حال حاضر مالی ندارم که بدهی تو را بدهم؛ او عرض کرد: پس شما کاری کنید که او مرا زندانی نکند.

امام در حالی که در مسجد مشغول عبادت (اعتکاف) بود، کفش‌های خود را به پا کرد. من گفتم ای فرزند رسول خدا مگر فراموش کردید که در حال اعتکاف هستید (و نباید از مسجد خارج شد)؟ فرمود:

فراموش نکرده‌ام اما از پدرم شنیده‌ام که رسول الله می‌فرمود: کسی که در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بکوشد، مانند کسی است که نه هزار سال، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است.

 

2- قطع طواف

ابان بن تغلب گفت: به همراه امام صادق علیه السلام مشغول طواف کعبه بودم. در اثناء طواف یکی از دوستانم از من خواست که کنار بروم و به حرف و خواسته‌اش گوش بدهم. من دلم نمی‌خواست که از حضرت جدا بشوم، لذا توجهی به او نکردم. در دور بعدی طواف آن شخص به من اشاره کرد که به سوی او بروم این بار امام صادق علیه السلام اشاره او را دید و به من فرمود: ای ابان آیا او با تو کاری دارد؟ گفتم: آری. فرمود: او کیست؟ عرض کردم: از دوستان من است، فرمود: او هم مؤ من و شیعه می‌باشد؟ گفتم: آری، فرمود: پس به سوی او برو و خواسته‌اش را برآورده کن.

عرض کردن: آیا طواف را قطع کنم؟ فرمود: آری گفتم: آیا اگر طواف واجب هم باشد می‌توان آن را به جهت برآوردن حاجت مؤ من قطع کرد و نیمه کاره رها نمود؟ فرمود: آری.

من طواف را قطع کرده و نزد آن شخص رفتم. سپس نزد امام آمدم و از حضرت خواستم حق مؤ من بر مؤ من را بیان کند…

 

3- اهتمام در حوائج

واقدی می‌گوید: در یکی از زمان‌ها تنگدستی بمن رو آورد، ناگزیر شدم از یکی از دوستانم که علوی بود در خواست قرض کنم مخصوصاً که ماه رمضان نزدیک شده بود. نامه ای برای آن دوستم نوشتم؛ و او کیسه ای که هزار در هم در آن بود برایم فرستاد.

اندکی نگذشت که نامه ای از دوست دیگری بمن رسید که تقاضای قرض نمود. من آن کیسه هزار درهمی که قرض گرفته بودم برایش فرستادم تا کمک کارش شود و خداوند گشایشی فرماید.

روز دیگر آن دوست علوی و این دوست که کیسه پول را به او دادم، نزدم آمدند و آن علوی پرسید: پول‌ها را چه کردی؟ گفتم در راه خیری صرف کردم. او بخندید و کیسه پول را نزدم گذاشت؛ بعد گفت نزدیک ماه رمضان جز این پول نداشتم که برایت فرستادم و از این دوست درخواست پول کردم دیدم همان پول را که برایت فرستادم به من داد که به مهر خودم به کیسه پول زده بودم.

حال آمدیم با هم پول‌ها را قسمت کنیم تا خداوند گشایشی فرماید. پول را سه قسمت کردیم و از یکدیگر جدا شدیم. چند روز از ماه رمضان گذشت پول‌ها تمام شد روزی یحیی بن خالد مرا طلب کرد، چون نزدش رفتم گفت: در خواب دیدم که تو تنگدست شدی، حقیقت حال خود را بیان کن؛ من هم قضایای گذشته خود را نقل کردم، او متعجب از این قضایا شد و دستور داد سی هزار درهم به من بدهند و دوست علوی و آن دیگر را هر کدام ده هزار درهم بدهند و همگان بخاطر قضاء حوائج برادران گشایشی در کارمان شد .

 

4- خاموش کردن چراغ

حارث گوید: شبی در خدمت امیر مؤ منان علیه السلام به صحبت و گفتگو می‌پرداختیم، پس در میان سخن عرض کردم برای من حاجتی پیش آمده است.

امام فرمود: ای حارث! آیا مرا برای بیان نمودن حاجت شایسته می دانی؟ عرض کردم: البته یا علی علیه السلام! خدا شما را جزای خیر عنایت کند

ناگهان امام از جای برخواست، چراغ را خاموش کرد و با ملاطفت و مهربانی هر چه بیشتر مخصوص به خود، پهلو به پهلوی من نشست و فرمود: میدانی چرا چراغ را خاموش نمودم؟ برای اینکه بدون ملاحظه و رودربایستی، هر چه در دل داری بگوئی، من ذلت احتیاج را در چهره‌ات نبینم اکنون هر حرفی داری بزن، که شنیدم پیامبر صلی الله علیه و آله می‌فرمود:

در صورتیکه حوائج مردم بر دل دیگری سپرده شود یک امانت الهی است که باید آن را از دیگران پنهان داشت، و کسیکه آن را فاش نکند ثواب عبادت به او می‌دهند، و هر گاه افشا گردید، بر هر کس که می‌شنود شایسته است که به کمک حاجتمند برخیزد و برای او کار سازی نماید!

 

5- کاهو

یکی از علمای نجف گوید: روزی به دکان سبزی فروشی رفته بودم، دیدم مرحوم آیت الله الحق سید علی آقا قاضی (م 1366) خم شده و مشغول کاهو سوا کردن است. ولی به عکس معمول، کاهوهای پلاسیده و آنهائی که دارای برگهای خشن و بزرگ هستند برمی دارد.

من کاملاً متوجه بودم، تا مرحوم قاضی کاهوها را به صاحب دکان داد و ترازو کرد و بعد آن‌ها را در زیر عبا گرفت و روانه شد. من به دنبال ایشان رفتم و عرض کردم: آقا شما چرا این کاهوهای غیر مرغوب را سوا کردید؟!

فرمودند: آقا جان! این مرد فروشنده است و شخص بی بضاعت و فقیر، من گاهگاهی به او کمک می‌کنم، و نمی‌خواهم به او چیزی بلاعوض داده باشم تا اولاً آن عزت و شرف و آبرو از بین برود، و ثانیاً خدای ناخواسته عادت کند به مجانی گرفتن، و در کسب هم ضعیف شود.

برای ما فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها؛ من می‌دانستم که این‌ها بالاخره خریداری ندارد، ظهر تابستان که دکان خود را می‌بندد به بیرون می‌ریزد لذا برای جلوگیری از خسارت و ضرر کردن او این‌ها را خریدم.

 

 



***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. سلام متن را خوندم ولذت بردم ممنون از شما چه خوب بود تبلیعات نمی گذاشتید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *