مؤمنان نباید کفار را دوست و ولی خود بگیرند.

5 داستان آموزنده درباره ولایت اهل بیت علیهم السلام

5 داستان آموزنده درباره ولایت اهل بیت علیهم السلام

 

1 – غلام سیاه

2- عیال عبدی شاعر

3- پسر دائی معاویه

4- مکنده شیر از پستان ولایت

5- دیدن شاه ولایت

 

1 – غلام سیاه

غلام سیاهی را به خدمت علی علیه‌السلام آوردند که دزدی کرده بود. حضرت فرمود: ای اسود (سیاه) دزدی کردی؟ عرض کرد: بلی یا علی علیه‌السلام، فرمود: قیمت آنچه دزدیده‌ای به دانک و نیم می‌رسد؟ عرض کرد: بلی، فرمود: بار دیگر از تو می‌پرسم اگر اعتراف نمایی (انگشت) دست راست تو را قطع می‌کنم.

عرض کرد: بلی یا امیرالمؤمنین؛ حضرت بار دیگر از وی پرسید و او اعتراف کرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بریدند.

غلام سیاه انگشتان دست بریده را بر دست دیگر گرفته و بیرون رفت، درحالی‌که خون از آن می‌چکید.

عبدالله بن الکواء  به وی رسید و گفت: غلام سیاه دست راستت را کی برید؟

گفت: شاه ولایت امیر مؤمنان پیشوای متقیان مولای من و جمیع مردمان و وصی رسول آخرالزمان.

ابن الکوا گفت: ای غلام! دوست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می‌کنی؟ گفت: چگونه مدح او نگویم که دوستی او با خون و گوشت من آمیخته است؟! آن حضرت دست مرا به‌حق برید.

ابن الکوا به خدمت حضرت امیر علیه‌السلام آمد و آنچه شنیده بود را معروض داشت حضرت فرمود: ما را دوستانی هستند که اگر به‌حق قطعه‌قطعه‌شان کنیم به‌جز دوستی ما نیفزاید، و دشمنانی می‌باشند که اگر عسل به گلویشان فروکنیم جز دشمنی ما نیفزاید.

پس حضرت امام حسن علیه‌السلام را فرمود: برو غلام سیاه را بیاور او رفت و غلام سیاه بیاور او رفت و غلام سیاه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: ای غلام من دست تو را بریدم و تو مدح و ثنایم می‌کنی؟

غلام عرض کرد: مدح و ثنای شما را حق‌تعالی می‌کند، من که باشم که مدح شما را کنم یا نکنم! حضرت دست او را (به معجزه) به‌جای خود نهاد، ردای خود را بر وی افکند و دعایی بر آن خواند – بعضی گفته‌اند سوره حمد بود – فی الحال دست وی درست شد، چنانکه گویی هرگز نبریده‌اند.

 

2- عیال عبدی شاعر

عبدی گفت: عیالم به من گفت، مدتی امام صادق را زیارت نکرده‌ایم خوب است به حج برویم و بعد به خدمت حضرتش برسیم! گفتم: خدا شاهد است چیزی ندارم تا بتوانم به‌وسیله آن مخارج سفر را تأمین نمایم او گفت: مقداری لباس و زروزیور دارم آن‌ها را بفروش تا به مسافرت برویم، من هم همین کار را کردم.

همین‌که نزدیک مدینه رسیدیم زنم مریض شد، به‌طوری‌که مرضش شدت یافت و نزدیک به مرگ گردید.

وارد مدینه شدیم او را در منزل به حال احتضار گذاشتم و خدمت امام رسیدم؛ وقتی شرفیاب شدم، دیدم امام دو جامه سرخ‌رنگ پوشیده است. سلام کردم و جواب داد و از حال زنم پرسید جریان را به عرضش رساندم و گفتم: از او با ناامیدی به خدمتتان آمدم.

امام سر به زیر انداخت و کمی تأمل کرد، آنگاه سر برداشت و فرمود: به‌واسطه بیماری همسرت محزونی؟ عرض کردم: آری فرمود غمگین مباش که خوب می‌شود من از خدا خواستم او را شفا دهد، اینک مراجعت کن می‌بینی کنیز دارد شکر طبرزد به او می‌دهد.

عبدی گوید: باعجله برگشتم، دیدم همان‌طور که امام فرموده است؛ پرسیدم خانم حالت چطور است؟ گفت: خدا مرا سلامتی بخشید، اشتها به این شکر پیدا کردم.

گفتم: از نزدت رفتم مأیوس بودم امام از حالت پرسید و من شرح احوالت گفتم، فرمود خوب می‌شود، برگرد، خواهی دید که شکر طبرزد می‌خورد.

همسرم گفت: وقتی تو رفتی من در حال جان دادن بودم ناگاه دیدم مردی که در جامه سرخ‌رنگ پوشیده بود وارد شد و به من گفت: حالت چطور است؟ گفتم: مردنی هستم؛ هم‌اکنون عزرائیل برای قبض روحم آمده است. آن مرد رو به عزرائیل کرد و فرمود: ای ملک الموت! عرض کرد: بله ای امام، فرمود: مگر تو ماءمور نیستی که از ما اطاعت کنی و حرف ما را بشنوی؟ عرض کرد: آری.

فرمود: من امر می‌کنم که مرگ او را تا بیست سال دیگر بتاءخیر اندازی، ملک الموت عرض کرد: مطیع فرمانم، آن مرد (امام صادق) با ملک الموت بیرون شد من به هوش آمدم.

 

3- پسر دائی معاویه

محمد بن ابی حذیفه پسر دائی معاویه بود. چون پدرش کشته شد تحت کفالت عثمان بزرگ شد ولی از فدائیان امیرالمؤمنین صاحب ولایت بوده است وقتی که محمد بن ابی بکر استاندار مصر را لشکر معاویه کشتند محمد بن ابی حذیفه زخمی شد.

عمروعاص او را به شام نزد معاویه فرستاد و معاویه او را زندانی کرد. روزی معاویه به اطرافیانش گفت: چطور این فامیل نادان محمد را بیاوریم و توبیخ کنیم شاید دست از علی علیه‌السلام بردارد و او را ناسزا گوید؟

اطرافیان معاویه قبول کردند.

محمد را از زندان بیرون آورده و به مجلس معاویه آورند معاویه گفت: وقت آن نرسیده است که از روش باطل خود دست برداری و دست از علی علیه‌السلام آن مرد دروغگو برداری؟ مگر نمی‌دانی علی علیه‌السلام در قتل عثمان دست داشته، و ما نیز خونخواهی او می‌کنیم.

محمد فرمود: معاویه من از همه بتو نزدیک‌ترم و ترا بهتر از همه می‌شناسم؟

گفت: آری، فرمود: به خدائی که جز او خدائی نیست کسی جز تو و افراد تو که از طرف عثمان، ریاست بشما داد، مورد اعتراض مردم واقع نمی‌شد، او را نمی‌کشتند. ای معاویه تو در جاهلیت و اسلام یکسان بوده ای و اسلام تاءثیری در تو نداشت. مرا بدوستی علی علیه‌السلام ملامت می‌کنی و حال آنکه تمام عباد و زهاد و انصار آنان که روزها را به روزه، و شب‌ها را به نماز می‌گذرانند با علی علیه‌السلام هستند ولی فرزندان آزاد شدگان فتح مکه و فرزندان منافقان با تو هستند.

بخدا قسم تا زنده‌ام علی علیه‌السلام را برای خدا و رضایت پیامبر دوست می‌دارم و ترا دشمن دارم!

معاویه گفت: مثل اینکه هنوز در گمراهی هستی؟ او را بزندان انداخت. مدتی در زندان بود بعد فرار کرد. معاویه لشگری را به فرماندهی عبیدالله بن عمرو برای دستگیری او فرستاد تا عاقبت در غاری او را گرفتند و کشتند.

 

4- مکنده شیر از پستان ولایت

روزی امام علی علیه‌السلام موقع خروج از منزل با گروهی برخورد می‌کند و می‌پرسد که هستید؟ جواب می‌دهند که از شیعیان شما هستم! امام می‌فرمایند: من در چهره شما نشان شیعیان خود را نمی‌بینم.

آنان شرمگین می‌شوند و یکی از آنان از امام می‌پرسد: نشان شیعیان شما چیست؟

امام سکوت می‌کند و بعد مردی عابد به نام همام بن عبادة  خثیم، امام را سوگند می‌دهد که آن نشان‌ها را بازگوید، و امام خطبه متقین را بیان می‌دارند

البته در نهج البلاغه سئوال همام درباره صفات پارسایان است ؛ او به امام می‌گوید: متقین را برایم چنان توصیف فرما که گویی آنان را به چشم می‌بینم.

امام در جواب او درنگ می‌کند و سپس می‌فرماید: ای همام پروای از خدا داشته باشد و نیکوکاری کن که همانا خداوند با کسانی است که تقوا بورزند و اهل نیکوکاری باشند.

همام به این سخن قانع نشد و امام را سوگند داد ادامه دهد. اما به درخواست همام شروع می‌کند و اوصاف متقین را می‌فرماید…

وقتی کلام حضرت به این جمله می‌رسد.. دوری متقی از مردم بخاطر کبر نیست و نزدیک اش به مردم بخاطر مکر نیست؛ یکمرتبه همام فریادی کشید و مرد. امام فرمود: به خدا سوگند که بر او از این می‌ترسیدم، و سپس فرمود: موعظه ای بلیغ به اهلش چنین می‌کند.

 

5- دیدن شاه ولایت

هارون الرشید عباسی را پسری بنام قاسم بود که از علایق دنیوی قرار کرده و پیوسته به گورستان‌ها رفته، همانند ابر بهار زار زار می‌گریست.

روزی هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمکی وزیر خندید! هارون پرسید: چرا می‌خندی؟ گفت: احوال این پسر اصلاً به شما خلیفه نمی‌خورد و دائماً با فقراء همنشین و به گورستان‌ها می‌رود!

هارون گفت: شاید به او حکومت جائی را نداده‌ایم اینطور رفتار می‌کند. او را خواست نصیحت کرد و گفت: می‌خواهم حکومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم می‌روی وزیر صالح و کاردان بتو می‌دهم، اما قاسم قبول نکرد.

هارون حکومت مصر را برایش نوشت و مردم تهنیت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار کرد.

هارون رد پای قاسم را توانست تا رودخانه را بگیرد اما بعدش را نتوانست پیدا کند. قاسم سوار کشتی شد به بصره رفت.

عبدالله بصری گوید: دیوار خانه‌ام خراب شده رفتم دنبال کارگر، به جوانی برخورد کردم که نشسته قرآن می‌خواند بیل و زنبیل نزدش گذاشته؛ از او درخواست کردم بیاید کار کند گفت: مزد چقدر است؟ گفتم: یک درهم، قبول کرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برایم کار کرده خواستم پول بیشتر بدهم قبول نکرد.

فردا رفتم دنبالش پیدا نکردم، سئوال کردم، گفتند: این جوان روزهای شنبه فقط کار می‌کند و بقیه ایام مشغول عبادت است!

روز شنبه رفتم دنبالش، آمد برایم کار کرد، مزدش را دادم و رفت. شنبه دیگر رفتم ندیدمش، گفتند: دو سه روز است که مریض احوال است و خانه‌اش فلان خرابه است.

رفتم او را پیدا کردم و گفتم: من عبدالله بصری هستم، گفت: شناختم، گفتم: شما چه نام دارید؟ گفت: قاسم پسر هارون خلیفه عباسی. بر خود لرزیدم و او گفت: در حال مردنم، وقتی از دنیا رفتم این بیل و زنبیل مرا بده به آن کسی که قبر حفر می‌کند، این قران را بده به کسی که برایم بتواند بخواند، این انگشتر را می‌بری بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم می‌دهی و می گوئی: این را بگذارد روی اموال دیگر، قیامت خودش جواب بدهد!

عبدالله بصری می‌گوید: قاسم خواست حرکت کند نتوانست، دومرتبه خواست نتوانست، گفت: عبدالله زیر بغلم را بگیر آقایم امیرالمؤمنین علیه‌السلام آمده است بلندش کردم بعد جان به جان‌آفرین داد.

 



***

  •  

***

3 دیدگاه

  1. سلام
    تشکر از داستان های خوب و آموزنده ای که در سایت قرار می دید . ممنون میشم منبع داستان را هم بیان بفرمایید

  2. سلام ممنون از این که دغدغه دارید قصه ی دینی بذارید ولی ببخشید به نظر شما این قصه ی اول واقعا برای کودکان مناسب است؟ !!?
    البته من بقیه قصه ها رو نخوندم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *