5 داستان آموزنده درباره هوای نَفس و مبارزه با نَفس
1 – اژدهای نفس
در تاریخ آمده که: یک نفر مارگیر بود و معرکه گیری میکرد. او به کوهستان رفت تا ماری بگیرد و به بغداد بیاورد و به مردم نشان بدهد تا پولی در بیاورد.
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنجها اژدهای بسیار بزرگی در کوهی پیدا کرد، چون هوا سرد بود اژدها افسرده و بی حرکت بود، و او با زحمت آنرا بطرف شهر بغداد میبرد و داد میزد مردم بیائید ببینید که چه اژدهائی را شکار کردهام.
مردم کنار شهر دجله بغداد جمع شدند و صدها نفر اجتماع کردند و منتظر بودند تا این اژدها را ببینند.
هوا گرم شده بود و جمعیت زیاد شده بودند و اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت، وقتی مارگیر از کیسه آنرا بیرون آورد، ناگهان دیدند اژدها جنبید و به طرف مارگیر جهید و او را هلاک کرد و از بین برد؛ و مردم هم از ترس فرار کردند.
ای برادر غافل مباش که نفس تو همان اژدهاست که اگر قدرت یابد تار و پود زندگی تو را در هم مینوردد. تو مپندار که بدون سرکوبی و مقاومت در برابر خواستههای نفس، او را با تمام احترام زیر سلطه خود نگهداری مگر هر آدم زبونی میتواند به تسلط بر نفس حیوانی خود دست یابد.
2 – آب لیموی شیراز
مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری گفت: در کربلا عطاری بود مشهور و معروف، مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نکرد؛ و جمیع اطباء اظهار ناامیدی از او کردند.
گفت: یک روز به عیادتش رفتم و بسیار بدحال بوده و به پسرش میگفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کنید تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم!
گفتم: این چه حرفی است میزنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یکسالی مرضی در کربلا شایع شد که علاج آنرا دکترها منحصر به آبلیموی شیراز دانستند، آب لیموگران و کمیاب شد.
نفسم به من گفت: قدری آب لیمو دارای چیز دیگر ممزوج به او کن و بوی آب لیمو از آن فهمیده میشد او را به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی.
همین کار را کردم، و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی از این مال مغشوش بدست آوردم تا جائی که در صنف خودم مشهور شدم به (پدر پولهای هزارهزاری).
مدتی نگذشت که به این مرض مبتلا شدم، هر چه داشتم فروختم برای معالجه فایده ای نکرده است، فقط همین آخرین متاع بود که گفتم این را بفروشند یا خوب میشوم یا میمیرم و از این مرض خلاص میشوم.
3 – بهترین و بدترین
حضرت لقمان که معاصر حضرت داود بود، در ابتدای کارش بنده یکی از ممالیک بنی اسرائیل بود. روزی مالکش آن جناب رابه ذبح گوسفندی امر فرمود و گفت: بهترین اعضایش را برایم بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالک خود آورد. پس از چند روز دیگر خواجهاش گفت: گوسفندی ذبح کن و بدترین اجزایش را بیاور.
لقمان گوسفند کشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالک خود آورد. پس از چند روز دیگر خواجهاش گفت: گوسفندی ذبح کن و بدترین اجزایش را بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و باز زبان و دل آنرا برای خواجه آورد. خواجه گفت: به حسب ظاهر این دو نقیض یکدیگرند!! لقمان فرمود: اگر دل و زبان با یکدیگر موافقت کنند بهترین اعضاء هستند، اگر مخالفت کنند بدترین اجزاست. خواجه را از این سخن پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد کرد.
4 – ابو خیثمه
مالک بن قیس مشهور به ابوخیثمه از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و در بسیاری از جنگها شرکت داشت. او و چند نفر از رفتن به جنگ تبوک خودداری کردند. بعد از ده روز از حرکت رسول خدا به سوی تبوک، در ظهر گرمای شدید تابستان، از بیرون بخانه آمد و در میان باغی که داشت برای دو همسر خود سایبانی ساخته بود. آنان کوزه آب خنک آماده و غذا مطبوعی تهیه و دیوارهای سایبان را آب پاشیده تا هوای داخل آن خنک باشد و منتظر همسرشان بودند. وقتی ابو خیثمه نظری به زنان و آب سرد و غذا و همسران زیبا در آسایش انداخت به یاد رسول خدا افتاد و نفسش به او گفت: رسول خدا در گرما و سختی، من در راحتی و آسایش روا نبود، بعد گفت: منافق در دین شک میکند ولی نفسم بهمان جهتی که دین توجه میکند روی میآورد.
وسائل سفر را برایش آماده و با شتر بسوی جنگ تبوک رهسپار شد در راه با عمیر بن وهب رفیق شد، وقتی نزدیک اردو و خیمه پیامبر رسید به عمیر گفت: من تخلف از همراهی پیامبر کردهام بگذار تنها برای عذرخواهی بروم.
شخصی به پیامبر عرض کرد: کسی از راه میرسد! پیامبر فرمود: خدا کند ابوخیثمه باشد؟
چون نزدیک شد و شتر را خوابانید شرفیاب حضور پیامبر شد و پیامبر فرمود: از تو همین انتظار را داشتم؛ و او داستان حرکت و حدیث نفس خود به عرض پیامبر رسانید؛ و پیامبر دربارهاش دعا فرمود.
5 – نفس مستعد
استعداد و قابلیت هر کس ندارد تا به ترقیات عالیه برسد و توفیقات ربانی شامل حال او شود.
ابوحمزه ثمالی از کسانی بود که این آمادگی در او بود و مورد توجه چهار امام معصوم قرار گرفت تا جائی که امام صادق علیه السلام او را میدید، فرمود: هر وقت ترا میبینم در خود احساس آرامش و راحتی میکنم.
از بس نفس او پاک بود بیشتر اوقات خود را در مسجد کوفه میگذرانید و به عبادت مشغول بود.
ابوحمزه گوید: روزی جلوی ستون هفتم مسجد کوفه نشسته بودم که از درب (کنده) مردی وارد شد که زیباتر و خوشبوتر و خوش لباستر از او ندیده بودم، عمامه ای بر سر و پیراهنی با نیم تنه بر تن داشت لیکن عبا نداشت، کفشهای عربی را از پای در آورد، در کنار ستون هفتم به نماز ایستاد.
چنان تکبیرالاحرام گفت که کوی بر بدنم سیخ شد و شیفته لهجه پاک و دلربای او گردیدم. نزدیک رفتم تا سخنانش را بشنوم. دعائی خواند و چهار رکعت نماز بجای آورد، پس از اتمام نماز برخواست و از مسجد خارج شد.
من به دنبال او حرکت نمودم تا به کنار کوفه رسید، دیدم غلامی شتری را آماده دارد. از او پرسیدم این آقا کیست؟ گفت: از سیمای او نشناختی؟ او علی بن الحسین زین العابدین است.
چون امام را شناخت خود را به پای امام انداخت و شروع به بوسیدن پای مبارک امام نمود.
امام با دست مبارک او را بلند کرد و فرمود: چنین مکن که سجده غیر خدا را نشاید.
بعد ابوحمزه از اصحاب خاص امام سجاد شد، و امام باقر و امام صادق و امام کاظم علیه السلام را درک و از فیوضات آنها استفاده کرد تا جائی که امام رضا علیه السلام فرمود: ابوحمزه لقمان زمان خود بود، زیرا که چهار نفر از ما را خدمت کرده (و استفاده برده) بود.