همانطوری که خداوند به ما احسان کرده است، لازم است ما هم در برابر خوبی‌های مردم نیکی بیشتری نمایم.

5 داستان آموزنده درباره نیکی و نیکوکاری

5 داستان آموزنده درباره نیکی و نیکوکاری

 

1- یهودی و زرتشتی

2- امام حسین علیه السلام و ساربان

3- ابوایوب انصاری

4- جزای اشعار

5- یوسف علیه السلام و برادران

 

1- یهودی و زرتشتی

مرد یهودی و فقیر با شخصی آتش پرست که مال زیاد داشت، به راهی می‌رفتند، آتش پرست شتری داشت و اسباب سفر نیز همراه داشت؛ از یهودی سؤ ال کرد: مذهب و مرام تو چیست؟

گفت: عقیده‌ام آن است که جهان را آفریدگاری است و او را پرستش می‌کنم و به او پناه می‌برم، و هر کس موافق مذهب من می‌باشد به او نیکی می‌کنم و هر کس مخالف مذهب من است خون او را بریزم.

یهودی از آتش پرست سؤ ال کرد: مرام تو چیست؟ گفت: خود و همه موجودات را دوست می‌دارم و به کسی بدی نمی‌کنم و به دوست و دشمن احسان و نیکی می‌کنم. اگر کسی با من بدی کند به او جز با نیکی رفتار نکنم، به سبب آنکه می دانم که جهان هستی را آفریدگاری است. یهودی گفت: این قدر دروغ مگو که من همنوع تو هستم، و تو روی شتر با وسایل مسافرت می‌کنی و من با پای پیاده با تهی دستی، نه از خوراک خود می‌دهی و نه سوار بر شترت می‌نمایی.

آتش پرست از شتر پیاده شد و سفره غذا را در مقابل یهودی پهن کرد یهودی مقداری نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگی بگیرد. مقداری راه که با یکدیگر حرکت کردند، یهودی ناگهان تازیانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فریاد کرد: که ای مرد من به تو احسان نمودم آیا این جزای احسان من است که مرا در بیابان تنها بگذاری، فایده ای نکرد. یهودی با فریاد می‌گفت: قبلاً مرام خود را به تو گفتم که هر کس مخالف مرام من است او را هلاک کنم.

آتش پرست رو به آسمان کرد و گفت: خدایا من به این مرد نیکوئی کردم و او بدی نمود، داد مرا از او بستان.

این گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقداری راه را نپیموده بود که ناگهان چشمش به شترش افتاد که ایستاده و یهودی را بر زمین انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله‌اش بلند است.

خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و می‌خواست حرکت کند که ناله یهودی بلند شد: ای مرد نیکوکار تو میوه احسان را چشیدی و من پاداش بدی را دیدم، اینک به عقیده خودت از راه احسان رومگردان و به من نیکی کن و مرا در این بیابان رها مکن.

او بر یهودی رحم و شفقت نمود او را بر شتر خویش سوار کرد و به شهر رساند.

 

2- امام حسین علیه السلام و ساربان

امام صادق علیه السلام فرمود: زنی در کعبه طواف می‌کرد و مردی هم پشت سر آن زن می‌رفت. آن زن دست خود را بلند کرده بود که آن مرد دستش را به روی بازوی آن زن گذاشت؛ خداوند دست آن مرد را به بازوی آن زن چسبانید.

مردم جمع شدند حتی قطع رفت و آمد شد. کسی را به نزد امیر مکه فرستادند و جریان را گفتند. او علما را حاضر نمود، و مردم هم جمع شده بودند که چه حکم و عملی نسبت به این خیانت و واقعه کنند، متحیر شدند! امیر مکه گفت: آیا از خانواده پیامبر صلی الله علیه و آله کسی هست؟

گفتند: بلی حسین بن علی علیه السلام اینجاست. شب امیر مکه حضرت را خواستند و حکم را از حضرتش پرسیدند.

حضرت اول رو به کعبه نمود و دست‌هایش را بلند کرد و مدتی مکث فرمود: و بعد دعا کردند. سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوی آن زن جدا نمودند.

امیر مکه گفت: ای حسین علیه السلام آیا حدی نزنم؟ گفت: نه.

صاحب کتاب گوید: این احسانی بود که حضرت نسبت به این ساربان کرد اما همین ساربان در عوض خوبی و احسان حضرت در تاریکی شب یازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع کرد.

 

3- ابوایوب انصاری

یکی از اصحاب بزرگ پیامبر صلی الله علیه و آله (ابوایوب انصاری) بود. موقعی که پیامبر صلی الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت کردند، همه قبایل مدینه تقاضا کردند که پیامبر صلی الله علیه و آله بر آنان فرود آید! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هر جا شترم نشست همانجا را انتخاب کنم. تا اینکه نزدیک خانه‌های (بنی مالک بن النجار) رسید در محلی که بعدها درب مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله قرار گرفت، شتر به زمین نشست. پس از اندکی برخاست و به راه افتاد، باز به محل اول برگشت و به زمین نشست.

مردم نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند و هرکس او را به خانه خودش دعوت می‌کرد. ابوایوب فوری خورجین پیامبر صلی الله علیه و آله را از پشت شتر گرفت و به خانه خود برد.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: خورجین چه شد؟ گفتند: ابوایوب آن را به خانه خود برد. فرمود: شخص باید همراه بارش و به خانه ابوایوب تشریف بردند و تا موقعی که خانه‌های اطراف مسجد ساخته شد در خانه ابوایوب تشریف داشتند.

اول در اطاق پایین و همکف بودند بعد ابوایوب عرضه داشتند یا رسول الله صلی الله علیه و آله مناسب نیست شما در طبقه پایین و ما در طبقه فوقانی باشیم، خوب است شما بالا تشریف ببرید.

حضرت قبول کردند و دستور دادند اثاثیه را به طبقه فوقانی ببرند. او در تمام جنگ‌ها همانند بدر و احد و غزوات در رکاب پیامبر صلی الله علیه و آله با دشمنانش می‌جنگید و شهامت‌های بزرگی از خود نشان می‌داد.

در جنگ خیبر پس از پیروزی در برگشت پشت خیمه پیامبر صلی الله علیه و آله نگهبانی می‌داد وقتی صبح شد پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بیرون خیمه چه کسی است؟ عرض کرد: منم ابوایوب… دوباره پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: خدا ترا رحمت کند. (آری ابوایوب از راه احسان و نیکی با مال و جان این دعای پیامبر صلی الله علیه و آله نصیب او شد.)

 

4- جزای اشعار

روز نوروزی (منصور دوانیقی) که بعد از برادرش ابوالعباس سفاح به خلافت رسید امام کاظم علیه السلام را امر کرد که در مجلس روز عید بنشیند و مردم برای تبریک بیایند و هدایای خود را نزدش بگذارند و حضرت آن‌ها را قبول کند.

حضرت فرمود: عید نوروز عید سنتی فرس (ایرانیان) است و در اسلام درباره آن چیزی وارد نشده است.

منصور گفت: این کار را به خاطر سیاست لشگر و سپاه می‌کنم، شما را به خداوند عظیم سوگند می‌دهم که قبول کنید و در مجلس بنشینید، حضرت هم قبول کردند و در مجلس نشستند و اعیان لشگر و امراء و مردم خدمتش شرفیاب می‌شدند و تهنیت می‌گفتند، و هدایا را نزد حضرتش می‌گذاشتند.

منصور خادمی را موکل کرده بود که نزد حضرت بایستد و اموال را که می‌آورند ثبت و ضبط کند. آخرین نفرات از مردم، پیرمردی بود که وارد شد و عرض کرد: یابن رسول الله من مردی فقیر می‌باشم و مالی ندارم که برای شما هدیه بیاورم ولیکن هدیه من سه بیت شعری است که جدم در مرثیه جد شما حسین بن علی علیه السلام سروده، اشعار را خواند

حضرت فرمود: هدیه شما را قبول کردم، و در حقش دعای خیر کرد.

پس سر خود را به طرف خادم منصور بلند کردند و فرمود: برو نزد منصور و او را از این اموال جمع شده خبر بده و بگو چه باید کرد؟

خادم رفت و برگشت و گفت: امیر می‌گوید تمام آن را به شما بخشیدم در هر راهی که می‌خواهی صرف کن.

پس حضرت به آن پیرمرد فرمود: تمام این اموال را بردار که همه را به تو بخشیدم.

 

5- یوسف علیه السلام و برادران

بعد از آنکه برادران با حیله یوسف علیه السلام را به بیرون شهر بردند و او را زدند و درون چاه انداختند؛ و پدر را در غم یوسف به حزن و گریه دائمی وادار کردند… سال‌ها گذشت تا فهمیدند برادرشان پادشاه مصر شد و بالاخره با پدر و برادران نزدش رسیدند.

یوسف ع نخستین جمله ای را که گفت این بود: (خدای من! به من احسان کرد که مرا از زندان بیرون آورد.)

اینکه از گرفتاری چاه و به دنبالش بردگی خود نامی به زبان نیاورد، ظاهراً از روی جوانمردی بود که نخواست برادران را خجالت زده کند و آزارهائی را که از آن‌ها دیده بود اظهار کند و آن خاطرات تلخ را تجدید نماید.

بعد فرمود: این شیطان بود که برادرانم را وادار کرد تا آن اعمال نابجا را نسبت به من انجام دهند و مرا به چاه افکنند و پدر را به فراق من مبتلا کنند؛ اما خدای سبحان این احسان را فرمود: که همان رفتار نابجای آن‌ها را مقدمه عزت و بزرگی ما خاندان قرار داد!

این هم از بزرگواری یوسف ع بود که رفتار ظالمانه برادران را نسبت به خود به شیطان منسوب داشت و او را مقصر اصلی دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذری برای کارهای خویشتن داشته باشند.

فرمود: (امروز بر شما ملامتی نیست) و از جانب من آسوده خاطر باشید که شما را عفو کردم و گذشته‌ها را نادیده می‌گیرم و از طرف خدای تعالی نیز می‌توانم این نوید را به شما بدهم و از وی بخواهم که (خدا نیز از گناه شما درگذرد زیرا او مهربان‌ترین مهربانان است.)

(آری بدون شک هر کس تقوا و صبر پیشه سازد  خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌کند.)

درسی که حضرت یوسف علیه السلام نسبت به بدی‌های برادران به همگان داد، احسان نیک در مقابل بدی کردار آنان بود که انشاء الله ما هم بتوانیم نسبت به برادران دینی این چنین باشیم.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *