5 داستان آموزنده درباره نیت و خلوص نیت قلبی
1- همراهی موسی علیه السلام
در روایات آمده که شخصی از بنی اسرائیل بیشتر وقتهای همراه حضرت موسی علیه السلام بود و احکام فقه و مسائل تورات را از ایشان فرا میگرفت و به دیگران میرساند و تبلیغ میکرد.
مدتی گذشت و حضرت موسی او را ندید. روزی جبرئیل نزد موسی بود که ناگاه میمونی (صورت برزخی آن همراه موسی علیه السلام) از پیش ایشان گذشت.
جبرئیل گفت: آیا او را شناختی؟ فرمود: نه، جبرئیل گفت: این همان شخص است که احکام تورات را از تو یاد میگرفت؛ این صورت ملکوتی و باطنی اوست در عالم آخرت.
حضرت موسی تعجب کرد و پرسید: چرا به این شکل در آمده؟ جبرئیل گفت: چون که هدف و نیت او از تعلیم و تعلم احکام تورات این بود که مرد او را به عنوان فقیه و دانشمند به حساب آورند، نیت خدا نبود و اخلاص نداشت، به همین دلیل شکل او در عالم آخرت مانند میمون خواهد بود.
2- اخبار از نیت
وقتی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام در بغداد تشریف داشتند، یکی از شیعیان عرض کرد: عبورم به میدان بغداد افتاد و جماعتی را دیدم، سؤال نمودم که چرا مردم اینجا جمع شدهاند؟ گفتند: که اینجا شخص کافری میباشد که از نیت مردم خبر میدهد.
من جلو رفتم او را همانطور که مردم گفتند، یافتم. حضرت این کلام را شنیدند، فرمود بیا با هم نزدش برویم که مار با او کاری است. چون حضرت بمیدان نزد آن کافر آمدند، او را به کناری از میدان بردند و از او سؤال کردند: از چه راهی این طریق را یاد گرفتی؟ گفت از طریق مخالفت نفس.
فرمودند: تو در هر کاری مخالفت نفس میکنی، من ایمان و اسلام را بر تو عرضه میدارم ببین نفست قبول میکند؟ گفت: نه، فرمود: باید مخالفت با نفس کنی و اسلام را بپذیری.
او اسلام را پذیرفت و از تابعین آن حضرت گردید. هر کس از نیت درون سؤال میکرد دیگر نمیتوانست جواب بدهد، به حضرت شکایت کرد از این حکایت که در کفر میتوانستم، الان نمیتوانم با اینکه باید بهتر بدانم.
فرمود: آن مزد زحمت نفس که در دنیا به تو عنایت میشد، الان که مسلمان شده ای مزد آن برای تو در آخرت ذخیره میشود.
3-نیت پادشاه
روزی قباد پدر انوشیروان به شکار رفته بود بر عقب گوری بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خیمه ای دید و بطرف آن رفت و گفت: مهمان نمیخواهید؟ پیرزنی جلو آمدند و از او استقبال کرد و مقداری شیر و غذا پیش قباد نهاد بعد از آن ساعتی خوابید، چون از خواب بیدار شد شب نزدیک شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پیرزن به دخترک دوازده ساله خود گفت: گاو را بدوش و شیر آن را نزد مهمان بگذار
شیر زیادی از گاوها دوشید؛ و چون قباد این بدید به ذهنش آمد که از عدل ما اینان در صحرا نشستهاند خوب است قانونی بگذاریم که هفته ای یکبار شیر برای سلطان بیاورند هیچ ضرری نبینند و خزانه دولت هم زیاد شود، این نیت را کرد که به پایتخت که برسد این کار را انجام دهد.
موقع سحر مادر دختر را بیدار کرد که گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما دید مثل همیشه گاوها شیر ندارند، گفت: مادر! سلطان نیت بدی کرده است برخیز و دعا کن.
پیرزن دعا کرد؛ قباد از پیرزن علت را جویا شد؛ در جواب کم شیر دادن گاو رد سحر را نقل کرد و گفت: وقتی سلطان نیت بد کند برکت و خیر زمین برود
قباد گفت: درست گفتی، من نیتی کرده بودم الان از آن نیت درگذشتم پس دختر بلند شد و گاوها را بدوشید و شیر بسیار از آنها بدست آمد.
4 – شقیق بلخی
شقیق بلخی گوید: در سال صد و چهل و نهم به حج میرفتم، چون به قادسیه رسیدم نگاه کردم دیدم مردم بسیاری برای حج در حرکت هستند، همه با اموال و زاد بودند. نظرم افتاد به جوان خوشروئی که ضعیف اندام و گندم گون بود و لباس پشمینه بالای جامههای خویش پوشیده و نعلین در پای و از مردم کناره گرفته بود و تنها نشسته بود.
با خود گفتم: این جوان از طایفه صوفیه است که میخواهد بر مردم کل باشد که مردم به او غذا بدهند. بخدا سوگند که نزد او میروم و او را سرزنش میکنم.
چون نزدیک او رفتم، مرا دید و فرمود: (ای شقیق از خیلی از گمانهای بد پرهیز کن که بعضی از آنها گناه است) ، این بگفت و برفت. با خود گفتم: این جوان آنچه من نیت کرده بودم گفت، نام مرا برد حتماً بند صالح خداست بروم از او حلالیت بطلبم.
بدنبالش رفتم نتوانستم او را ببینم. مدتی گذشت تا به منزل واقصه رسیدم، آنجا او را دیدم که نماز میخواند و اعضایش در نماز مضطرب و اشکش جاری بود، صبر کردم تا از نماز فارغ شد، بعد به طرف او رفتم.
چون مرا دید فرمود: ای شقیق ترا حلال کردم ، این بفرمود و برفت. من گفتم: باید او از ابدال و اولیاء باشد، زیرا دو مرتبه نیت مکنون مرا بگفت. پس دیگر او را ندیدم تا به منزل زباله رسیدیم دیدم با ظرف لب چاهی ایستاده و میخواهد آب بکشد که ظرفش داخل چاه افتاد؛ سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو سیرابی و من تشنه و قوت منی وقتی طعام بخواهم.
شقیق گوید: دیدم آب چاه جوشید و بالا آمد و آن جوان دست برد و ظرف پر از آب را گرفت و وضو ساخت تا نماز بگذارد. پس به جانب تپه ای رفت و ریگی در ظرفش ریخت و حرکت داد و بیاشامد من نزدش رفتم و سلام نمودم و جواب سلامم داد و گفتم: بمن هم مرحمت کنید از آنچه که خداوند بتو نعمت داده است!
فرمود: ای شقیق نعمت در ظاهر و باطن همیشه با ما بوده، پس گمان خوب بر پروردگارت ببر، ظرف را بمن داد آشامیدم دیدم سویق و شکر است که لذیذتر و خوشبوتر از آن نیاشامیده بودم و چند روز میل به طعام و شراب نداشتم. دیگر آن جوان را ندیدم تا نیمه شبی در مکه او را دیدم…
بعد از نماز و طواف و مناجات نزدش رفتم و دیدم غلامانی و اطرافیانی دارد و تنها نیست به شخصی که اطراف جوان بود گفتم: این جوان کیست؟ گفت: او حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است.
5 – ابوعامر و مسجد ساختن
قبل از اسلام یکی از رهبانان معروف ابوعامر راهب بود که لباسهای خشن و درشت میپوشید و به ریاضت مشغول بوده و در میان اجتماع مورد احترام بود، تا آنکه پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه آمد و موقعیت او متزلزل شد.
او در مقام مخالفت برآمد و جنگ احزاب و خندق را بوجود آورد؛ پس از شکست در این جنگها، با عده ای از منافقین مدینه همدست شد و به این فکر افتاد که پایگاهی در مدینه با کمک دوازده نفر از قبیله بنی غم، از جمله ثعلبه بن حاطب و معتب بن قشیر و نبتل بن حرث و… ایجاد کند.
لذا نزدیک مسجد قبا مسجدی بنا کردند، وقتی ساختمان آن تمام شد عده ای به حضور پیامبر آمدند تا همانطور که مسجد قبا را افتتاح کرد این مسجد را هم افتتاح کند؛ و علت ساختن این مسجد را بیان کردند: که عده ای نمیتوانند به مسجد شما بیایند، هوا هم گاهی سرد بارانی است و رفت آمد برایشان سخت است.!
پیامبر فرمود: الان آماده سفر تبوک هستم، انشاءالله بعد میآیم و افتتاح میکنم. پس از مراجعت جنگ تبوک آنها آمدند و پیشنهاد افتتاح و آمدن به مسجد را دادند. این وقت سه آیه سوره توبه نازل شد و از نیت سوء و کفر و تفریق آنان خبر داد؛ و پیامبر دو نفر از مسلمانان را فرستاد که مسجد ضرار را خراب کنند، و آنان بعد از خراب کردن، آن را به آتش سوزانیدند.