مهمان هر وقت بر قومی وارد شود روزی‌اش از آسمان همراهش نازل می‌شود.

5 داستان آموزنده درباره میهمان و رفتار میزبان

5 داستان آموزنده درباره میهمان و رفتار میزبان

 

1- نان دادن مهمان

2- قوم لوط

3- احترام مهمان

4- مهمانی بدون تکلف

5- سر سفره امام مجتبی علیه السلام

 

1- نان دادن مهمان

پادشاهی بود در کرمان، که در غایت کرم و مروت بود و عادتش آن بود که هر کس از غربا به شهر او می‌رسیدند، سه روز مهمان او بودند. وقتی عضدالدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان نداشت

هر صبح که خورشید طلوع می‌کرد جنگ می‌کرد و خلقی را می‌کشت و چون شب می‌شد مقداری طعام به نزد دشمنان و لشگریان عضدالدوله می‌فرستاد

عضدالدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت: این چه کاری است که می‌کنی، روز ایشان را می‌کشی و شب طعام می‌دهی؟

گفت: جنگ کردن اظهار مردی است و نان دادن اظهار جوانمردی است ایشان (لشگر عضدالدوله) اگر چه خصم من‌اند اما در این ولایت غریب‌اند و چون غریب باشند در ولایت ما مهمان باشند، و جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند

عضدالدوله گفت: کسی را که چنین مروت و مهمان داری بود ما را با او جنگ کردن خطاست و با او صلح نمود.

 

2- قوم لوط

قوم لوط اهل شهری بودند که بر سر راه قافله‌ها که به شام و مصر می‌رفتند قرار داشت قافله‌ها نزد ایشان فرود می‌آمدند و ایشان اهل قافله‌ها را ضیافت و مهمانی می‌کردند

چون این کارها سال‌ها طول کشید، خسته شدند و به بخل روی آوردند کثرت بخل باعث شد که به عمل شنیع لواط مبتلا شدند

لذا اهل قافله ای بر ایشان وارد می‌شد با آنان بدون خواهشی لواط می‌کردند تا دیگر بر شهرشان فرود نیایند و ضیافت نکنند و به این عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پیامبر مردی سخی و صاحب کرم بود و هر میهمانی بر آن‌ها وارد می‌شد ضیافت می‌کرد

او قوم را از عذاب خداوند می‌ترسانید و هر مهمانی بر او وارد می‌شد قوم را از شر قوم خود بر حذر می‌فرمود.

چون مهمان بر او وارد می‌شد می‌گفتند: مگر تو را نهی نکردیم از مهمانی کردن اگر این کار را بکنی به مهمان تو بدی می‌رسانیم و تو را نزد آنان خوار می‌کنیم پس لوط هرگاه مهمان بر او می‌رسید مخفیانه او را ضیافت می‌کرد چون در میان قوم خود فامیل و عشیره ای نداشت

وقتی جبرئیل و ملائکه به صورت انسانی وارد خانه لوط شدند، و عده عذاب قوم او را دادند، زن لوط آتش بر بالای بام افروخت مردم بقصد عمل لوط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند: مگر تو را نهی نکردیم مهمان دعوت نکنی و قصد داشتند بدی به مهمانان او که فرشته بودند روا بدارند که عذاب بر شهرهای آنان نازل شد و به هلاکت رسیدند.

 

3- احترام مهمان

عبیدالله بن عباس پسر عموی پیامبر از کسانی بود که به همسایگان افطاری می‌داد و سر راههای سفره می‌انداخت و سفره‌اش برچیده نمی‌شد

در یکی از سفره‌ها با غلامش به خیمه عربی رسیدند و گفت: چطور است امشب بر این عرب در آئیم!

چون عبید الله مردی زیبا و خوش بیان بود، مرد چادر نشین او را احترام بسیار کرد و به همسرش گفت: مرد شریفی بر ما وارد شده آیا چیزی داریم که شب از این میهمان عزیز پذیرایی کنی؟

زن گفت: جز یک گوسفندی که وسیله زندگی دختر شیر خوار ماست چیزی نداریم مرد گفت چاره ای نیست کارد را بر گرفت تاگوسفند را ذبح کند! زن گفت: می‌خواهی بچه‌ات را بکشی؟ مرد گفت: هر چند چنین شود چاره ای جز احترام مهمان نداریم.

سپس اشعاری خواند که مضمون آن چنین است: ای زن این دختر را بیدار نکن که اگر بیدار شود گریه می‌کند و کارد از دستم می‌افتد.

خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذیرائی کردند. عبید الله تمام سخنان ایشان را شنید صبحگاهان عبیدالله به غلامش گفت: چقدر پول همراه داریم؟ غلام گفت: پانصد اشرفی از مخارج ما تاکنون زیاد آمده است.

گفت: همه را به این مرد عرب بده! غلام تعجب کرد که در مقابل گوسفندی به پنج درهم پانصد اشرافی پول می‌دهی؟

گفت: او نه تنها تمام اموالش را برای ما صرف کرد، بلکه ما را بر میوه قلبش مقدم داشته است.

 

4- مهمانی بدون تکلف

حارث اعور یکی از اصحاب خاص امیر المؤ منین علیه السلام به خدمت حضرت رسید و عرض کرد: یا امیر المؤ منین دوست دارم با خوردن غذا در خانه ما مرا سرافراز فرمائی!

حضرت فرمود: به شرط  آنکه خود را بخاطر مهمانی من به تکلف و درد سر نیندازی.

آنگاه به خانه حارث تشریف برد و حارث قطعه نان خالی برای حضرتش آورد. چون شروع به خوردن آن قطعه نان کرد، حارث با نشان دادن چند در هم که در گوشه لباسش پنهان کرده بود – گفت: اگر بمن اجازه دهید با این پولی که دارم چیزی غیر نان برای شما خریداری و تهیه کنم؟

امام فرمود: این نان چیزی باشد که در خانه‌ات موجود بود (آوردنش تکلفی نداشت) اما چیز دیگر مایه تکلف باشد که من بشرط عدم تکلف دعوتت را پذیرفتم.

 

5- سر سفره امام مجتبی علیه السلام

عربی که صورتش خیلی زشت و قبیح منظر بود سر سفره امام حسن مجتبی آمد و از روی حرص تمام غذا را خورد و تمام کرد.

امام حسن علیه السلام که کرامتش برای همه معلوم بوده از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسید: تو عیال داری یا مجردی؟ گفت: عیالمندم، فرمود: چند فرزند داری؟

گفت: هشت دختر دارم که من به شکل از همه زیباترم، اما ایشان از من پرخورترند.

امام تبسم فرمود: و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند: این قسمت تو و زوجه‌ات و هشت دخترت باشد.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *