حرمت مومن از کعبه بالاتر است.

5 داستان آموزنده درباره مومن و خصلت مومنان

5 داستان آموزنده درباره مومن و خصلت مومنان

 

1- مؤمن کامل

2- مؤمن دوباره گزیده نمی‌شود

3- بی‌اعتنایی به مؤمن کامل

4- دفع بلا به خاطر مؤمن

5- مؤمن خراسانی

 

1- مؤمن کامل

روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام از کنار عده‌ای که نشسته بودند عبور کرد و دید، آن‌ها لباس‌های سفید و گران‌قیمت پوشیده‌اند، رنگ صورتشان برافروخته است خنده آن‌ها زیاد است و با انگشت خود هر کس را که از کنارشان رد می‌شود زا مسخره می‌کنند.

سپس به عده‌ای دیگر رسید که لاغراندام بودند و رنگ آن‌ها زرد بود و در هنگام سخن گفتن متواضع بودند.

حضرت تعجب کرده و خدمت پیامبر رسید و حال دو گرده متفاوت را که دید، و هر دو گروه خود را مؤمن می‌دانستند نقل می‌کند و می‌پرسد صفت مؤمن چیست؟

پیامبر صلی‌الله علیه و آله سکوتی کرد و سپس فرمود: مؤمن بیست خصوصیت دارد، که اگر یکی از آن‌ها نباشد ایمانش کامل نیست.

به نماز جماعت حاضر می‌شوند، زکات را در وقت خود می‌پردازند، به مستمندان رسیدگی می‌کنند یتیم را نوازش می‌کنند، لباس‌های پاکیزه می‌پوشند، کمر به عبادت حق بسته‌اند راست می‌گویند، به وعده خود وفا می‌کنند، در امانت خیانت نمی‌کنند، زاهد شب و شیر روز هستند…

 

2- مؤمن دوباره گزیده نمی‌شود

در جنگ بدر که در سال دوم هجرت واقع شد، یکی از سربازان دشمن به نام ابوعزة جمحی به اسارت مسلمانان در آمد، او را به مدینه محضر پیامبر آوردند، او با گریه و زاری به پیامبر صلی‌الله علیه و آله عرض کرد: من عیالمند هستم بر من منت بگذار و مرا آزاد کن.

پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را با این شرط که بار دیگر به جنگ مسلمین نیاید آزاد ساخت. او به مکه بازگشت و در جمع کفار می‌گفت: من محمد ص را مسخره کردم و گول زدم و درنتیجه مرا آزاد کرد.

تا اینکه در سال بعد در صفت مشرکان در جنگ احد شرکت کرد، پیامبر صلی‌الله علیه و آله وقتی او را در میدان جنگ دید دعا کردند که از میدان نگریزند؛ او در این جنگ هم به اسارت مسلمانان در آمد.

به پیامبر عرض کرد: من عیالمند هستم منت بر من بگذار و مرا آزاد کن. پیامبر در پاسخ گفت: آیا ترا آزاد کنم که به مکه بروی و در جمع قریش بگویی محمد (ص) را فریب دادم. مؤمن از یک سوراخ دوباره گزیده نمی‌شود و سپس او را کشت.

 

3- بی‌اعتنایی به مؤمن کامل

محمد بن سنان می‌گوید: نزد امام رضا علیه‌السلام بودم، به من فرمود: ای محمد در زمان گذشته بنی‌اسرائیل چهار نفر مؤمن بودند، روزی یکی از آن‌ها به خانه دیگری آمد و سه نفر دیگر هم در آن خانه بودند.

درب خانه را زد و غلام بیرون آمد و گفت: آقایت کجاست؟ گفت: در خانه نیست، آن مؤمن برگشت مولایش ساکت شد، و اعتنائی نکرد و غلام را ملامت ننمود و آن سه نفر هم به خاطر این پیش آمد ناراحت نشدند و به صحبت‌های خود ادامه دادند.

فردای آن روز آن مؤمن نزد آن سه نفر رفت که می‌خواستند به‌طرف کشت زار (یا باغ) یکی از آن‌ها بروند، سلام کرد و فرمود: می‌خواهم همراه شما بیایم؛ و همراه آنان شد آن‌ها از پیش آمد روز گذشته هیچ عذرخواهی نکردند؛ و این مؤمن مردی محتاج و ناتوان بود.

مقداری راه رفتند، ابری بر آن‌ها سایه انداخت، خیال کردند که باران است که منادی و ملکی فریاد زد: ای آتش اینان را در خود بگیر؛ من جبرئیل فرستاده خدایم، پس آتش از درون ابر آن سه نفر را گرفت و آن مرد کامل مؤمن تنها و خائف ماند و تعجب از این واقعه کرد.

چون به شهر برگشت نزد پیامبر آن زمان حضرت یوشع بن نون (وصی حضرت موسی) آمد و جریان را نقل کرد!

حضرت یوشع فرمود: مگر نمی‌دانی خدا از آن‌ها راضی بود، بعد بر آن‌ها خشم گرفت و این بخاطر عملی بود که با تو روا داشتند.

عرض کرد: مگر آن‌ها چه عملی نسبت به من انجام دادند: یوشع جریان را نقل کرد.

آن مؤمن گفت: من از آن‌ها گذاشتم و عفو کردم! فرمود: اگر این عفو و گذشت قبل از این عذاب بود برای آنان نافع بود ولی بعد سودی ندارد، شاید از آلان به بعد آنان را سود بخشید

 

4- دفع بلا به خاطر مؤمن

زکریا بن آدم اشعری از اصحاب ائمه بوده بو بقدری درجات معرفت و ایمانی او بلند بوده است که در سفری از مدینه تا مکه همراه و همکجاوه امام رضا بوده است.

ایشان در شهر قم از طرف امام رضا علیه‌السلام ساکن بود و مردم ماءمور بودند مسائل دینی خود را از او بگیرند، و وجودش مانع از عذاب بر اهل قم بوده است.

چنانکه خود زکریا به امام رضا علیه‌السلام عرض می‌کند، می‌خواهم از قم بیرون روم و با آن‌ها قطع رابطه نمایم، زیرا در بین آن‌ها سفیهان و نادانان زیادند (و کارهای می‌کنند که موجب خشم خداست).

امام می‌فرماید: چنین کاری مکن، زیرا خدا به واسطه تو بلا را از مردم قم برطرف می‌سازد، چنانکه به وجود پدرم امام کاظم خداوند بلا را از بغداد مرتفع گردانید.

و بعد از وفاتش امام جواد علیه‌السلام در نامه ای به محمد بن اسحاق می‌فرماید: خدا رحمت کند زکریا بن آدم را که عارف به حق و صابر و شکیبا و امیدوار به ثواب الهی و قیام کننده به آنچه که خدا و رسولش می‌پسندند بود

 

5- مؤمن خراسانی

امام باقر علیه‌السلام به مردی از اهل خراسان که به مدینه آمده بود فرمود: حال پدرت چطور بود؟ عرض کرد: خوب بود فرمود: پدرت وفات یافت، آن وقتی که از خانه به این طرف توجه کردی، به نواحی جرجان رسیدی پدرت مرد.

امام فرمود: برادرت در چه حالی بود؟ عرض کرد: او حالش نیکو بود. فرمود: او را همسایه ای بود صالح نام، در فلان روز و فلان ساعت برادر تو را کشت.

مرد خراسانی گریه کرد و گفت: انالله وانا الیه راجعون فرمود: صابر باش و اندوه نخور که جای ایشان در بهشت است و از این منازل دنیائی فانی، برای ایشان (پدر و برادر) آنجا خوش‌تر است.

عرض کرد: یابن رسول الله در وقت حرکت به‌طرف شما پسری رنجور و مریض داشتم که با درد و ناراحتی شدید دچار بود، از حال او سئوال نفرمودی؟

فرمود: پسرت صحت یافت و عمویش دخترش را به او تزویج نمود، چون تو او را ملاقات کنی پسری خدا به او داده باشد که نامش علی است و از شیعیان ما باشد اما پسرت شیعه ما نیست بلکه دشمن ماست!

مرد خراسانی گفت: آیا چاره ای در این کار هست؟ فرمود: او را (ذاتاً) دشمنی است و آن دشمنی او را کافی است.

راوی حدیث ابوبصیر گوید: چون آن مرد برخاست، من به امام عرض کردم این مرد کیست؟ فرمود: مردی است از اهل خراسان شیعه ما و مؤمن است.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *