5 داستان آموزنده درباره مرگ ، قبض روح و تاسف بر مرگ خوبان
1- پیرمرد 150 ساله
سعدی گوید: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم، ناگاه جوانی به مسجد آمد و گفت: در میان شما چه کسی فارسی میداند؟
همه حاضران اشاره به من کردند، به آن جوان گفتم: خیر است، گفت: پیرمردی 150 ساله در حال جان کندن است، و به زبان فارسی صحبت میکند، ولی ما که فارسی نمیدانیم، نمیفهمیم چه میگوید، اگر لطفی کنی و قدم رنجه بفرمائی، به بالینش ثواب کرده ای شاید وصیتی کند، تا بدانیم چه وصیت کرده است.
من برخواستم و همراه آن جوان به بالین آن پیرمرد رفتم، دیدم میگوید: چند نفسی به مراد دل میکشم، افسوس که راه نفس گرفته شد، افسوس که در سفر عمر زندگانی هنوز بیش از لحظه ای بهره نبرده بودیم و لقمه ای نخورده بودیم که فرمان رسید، همین قدر بس است.
آری با اینکه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف میخورد که عمری نکردهام حرفهای او را به عربی برای دانشمندان ترجمه کردم، آنها تعجب کردند که با آن همه عمر دراز باز برگذر دنیای خود تاءسف میخورد.
به آن پیرمرد در حال مرگ گفتم. حالت چگونه است؟ گفت: چه گویم که جانم دارد از وجودم میرود.! گفتم: خیال مرگ نکن و خیال را بر طبیب چیره نگردان، که فیلسوفهای یونان گفتهاند:
(مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نباید به بقاء اعتماد کرد، و بیماری گرچه وحشتناک باشد دلیل کامل بر مرگ نیست) اگر بفرمائی طبیبی را به بالین تو بیاورم تا تو را درمان کند؟
چشمانش را گشود و خندید و گفت: پزشک زیرک، بیمار را با حال وخیم ببیند، به نشان تاءسف دست بر هم ساید، وقتی که استقامت مزاج دگرگون شد نه افسون (دعا) و نه درمان هیچکدام اثر نبخشد.
2- گفتگوی هنگام مرگ
بلال حبشی مؤ ذن پیامبر صلی الله علیه و آله، هنگامی که رنجور شد و در بستر مرگ قرار گرفت، همسرش در بالین او نشست و گفت: واحسرتا که مبتلا شدم! بلال گفت: بلکه موقع شور و شادی است، تاکنون رنجور بودم و تو چه می دانی که مرگ در زندگانی خوش است؟
همسر گفت: هنگام فراق فرا رسیده است. بلال فرمود: هنگام وصال فرا رسیده است. همسرش گفت: امشب به دیار غریبان میروی، فرمود: جانم به وطن اصلی میرود.
همسر گفت: واحسرتا، او فرمود، یا دولتاه، همسر گفت: تو را از این پس کجا بینم؟ فرمود: در حلقه خاصان الهی، همسرش عرض کرد: دریغا که با رفتن تو، خانه بدن و خانمان ما ویران میگردد!
فرمود: این کالبد مانند ابر میباشد که لحظاتی به هم پیوند و بعد از هم گسیخته میشود.
3- فرشته مرگ
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: در شب معراج، خداوند مرا به آسمانها سیر میداد، در آسمان فرشته ای را دیدم که لوحی از نور در دستش بود، و آنچنان به آن توجه داشت که به جانب راست و چپ نگاه نمیکرد و مانند شخص غمگین، در خود فرو رفته بود، به جبرئیل گفتم: این فرشته کیست؟
گفت: این فرشته مرگ (عزرائیل) است که به قبض روحها اشتغال دارد گفتم: مرا نزد او ببر، تا با او سخن بگویم، جبرئیل مرا نزدش برد، به او گفتم: ای فرشته مرگ آیا هر کسی که مرده یا در آینده میمیرد روح او را تو قبض کرده ای و یا قبض میکنی؟
گفت: آری، گفتم: خودت نزد آنها حاضر میشوی؟ گفت: آری خداوند همه دنیا را همچنان در تحت اختیار و تسلط من قرار داد، همچون پولی که در دست شخصی باشد، و آن شخص، آن پول را در دستش هرگونه که بخواهد جابجا نماید. هیچ خانه ای در دنیا نیست مگر اینکه در هر روز پنج بار به آن خانه سر میزنم، وقتی که گریه خویشان مرده را میشنوم به آنها می گویم:
گریه نکنید من باز مکرر به سوی شما میآیم تا همه شما را از این دنیا ببرم.
4- علامه مجلسی
سید نعمت الله جزائری شاگرد مقرب علامه مجلسی گوید: من با استادم مجلسی قرار گذاشتم هر کدام زودتر از دنیا برویم به خواب دیگری بیائیم تا بعضی قضایا منکشف شود.
بعد از اینکه استادم از دنیا رفت بعد از هفت روز که مراسم فاتحه تمام شد، این معاهده به یادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسی، قدری قرآن خواندم و گریه کردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤ یا استاد را با لباس زیبا دیدم که گویا از میان قبر بیرون شده.!
فهمیدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم: وعده که دادی وفا کن و قضایای قبل از مردن و بعد از مردن را برایم تعریف کن.
فرمود: چون مریض شدم و مرض بحدی رسید که طاقت نداشتم، گفتم: خدایا دیگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجی برایم کن.
در حال مناجات دیدم شخص جلیلی (فرشته) آمد به بالین من و نزد پایم نشست و حالم را پرسید و من شکوه خود را گفتم، آن ملک دستش را گذاشت به انگشت پاهایم و گفت: آرام شدی؟ گفتم: آری، همینطور دست را یواش یواش به طرف سینه بالا میکشید و دردم آرام میگرفت، چون به سینهام رسید، جسد من افتاد روی زمین و روحم در گوشه ای به جسدم نظر میکرد.
اقارب و دوستان و همسایگان آمدند و اطراف جسد من گریه میکردند و ناله میزدند، روحم به آنها میگفت: من ناراحت نیستم من حالم خوب است چرا گریه میکنید، کسی حرفم را نمیشنید.
بعد آمدند جنازه را بردند غسل و کفن و نماز بجای آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادی ندا کرد ای بنده من، محمد باقر برای امروز چه مهیا کردی؟
من آنچه از نماز و روزه و موعظه و کتاب و… را شمردم، مورد قبول نشد، تا اینکه عملی یادم آمد، که مردی را به خاطر بدهکاری در خیابان میزدند و او مؤ من بود و من بدهکاری او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم، آن را عرض کردم.
خداوند به خاطر این عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ) داخل نمود.
5- مالک اشتر
چون مالک اشتر از طرف امام علی علیه السلام به حکومت مصر منصوب گردید معاویه اندیشید اگر مالک اشتر به مصر آید برای شامیان سخت شود، لذا عده ای را ماءمور کرد تا در راه کوفه به مصر با زهر دادن او را مسموم و از بین ببرد.
و به این حیله معاویه، مالک را با شربت (عسل) مسموم کردند و از دنیا رحلت کرد.
وقتی خبر شهادت مالک به معاویه رسید گفت: علی علیه السلام دو دست داشت یکی بر صفین یعنی عمار یاسر و دیگری امروز یعنی مالک اشتر قطع شد.
چون خبر شهادت مالک به امام رسید فرمود: انا لله و انا الیه راجعون، و مرگ مالک از مصائب تاریخ است.
جماعتی بعد از مرگ مالک خدمت امام آمدند دیدند که امام دست بر دست میساید و افسوس میخورد و میفرماید:
(بخدا قسم مرگ تو ای مالک جمعیت زیادی را شکست و بسیاری (از مردم شام) را خوشحال کرد، گریه کنندگان باید بر امثال مالک بگریند، مگر موجودی مانند مالک متصور میشود؟)