5 داستان آموزنده درباره مال ، دارایی و پول پرستی
1 – این همه پول از کجا؟
چون هنگام وفات عمر و عاص وزیر و همه کاره معاویه رسید، میگریست، فرزندش گفت: ای پدر این گریه چیست؟ از سختی مرگ میگریی؟ گفت: از مرگ ترس ندارم، ترسم بعد از مرگ است که چه بر سر من خواهد گذشت.
عبدالله گفت: تو صاحب رسول خدائی و روزگار را به نیکوئی برده ای! گفت: ای فرزند من با سه طبقه از مردم روزگار بودم. اول کافر بودم و از همه کس بیشتر با رسول خدا دشمن داشتم، اگر آنوقت میمردم بی شک به جهنم میرفتم. بعد با رسول خدا بیعت کردم و او را نیک دوست میداشتم اگر آن روز میمردم جای من در بهشت بود.
بعد از پیامبر به کار سلطنت و دنیا مشغول شدم و نمیدانم عاقبتم چه خواهد بود…
چون عمر و عاص به دستگاه معاویه وارد و به دنیا مشغول بود، به اندازه هفتاد پوست گاو پر از پول و طلای سرخ ذخیره کرده بود. چون این مقدار را حاضر ساخت به فرزند خود گفت: کیست این مال را با آن و زور و وبالی که در اوست بگیرد؟
فرزندش گفت: من نمیپذیرم چون نمیدانم مال کدام شخص است که به صاحبش بدهم.
این خبر به معاویه رسید، گفت: این اموال را با همه خرابیهایش میپذیرم و آن را از مصر به دمشق نزد معاویه حمل کردند.
2- حق السکوت
امام علی علیه السلام فرمود: خلیفه سوم در شدت گرمای نیمروز، کسی را از پی من فرستاد که به نزد او روم، پس من با مقنعه و سرانداز نمودن لباسم، به نزد وی رفتم؛ در حالی که او بر تخت خواب خود لمیده و چوبی در دست داشت و مقدار فراوانی مال شامل دو کیسه ورق و طلا در جلوی رویش نهاده بود.
او همینکه مرا دید، بمن گفت: از این پولها هر چقدر که میخواهی بردار تا شکمت پر شود، همانا که تو یا علی مرا آتش زدی!
گفتم: اگر این مال از خود تو باشد که از طریق ارث یا بخشش یا درآمد تجاری به آن دست یافته ای من نسبت به آن یکی از دو کس خواهم بود، یا میگیرم و تشکر میکنم، یا رد مینمایم.
اگر از بیت المال باشد که حق مسلمانان و یتیمان و درماندگان در آنست پس والله نه تو میتوانی آن را به من عطا کنی و نه من میتوانم آن را بگیرم.!
سپس از جا برخاست و شروع کرد با چوبی که در دستش بود مرا زد، سوگند به خدا، من او را از زدن چوب (بر سر و بدنم) رد نکردم تا وقتی که حاجتش برآورده شد (عقدهاش خالی شد).
پس من لباسم را بر سر کشیدم و بخانه ام برگشتم و گفتم: خدا خود میان من و تو حَکَم باشد، اگر من تو را امر به معروف کردم یا نهی از منکر نمودم.
3- صرف صحیح مال
در جریان فتح ایران بدست مسلمانان در زمان خلیفه دوم، یکی از غنائمی که بدست مسلمانان افتاد، قالی بزرگ و زر بافت کاخ سفید مدائن بود.
این قالی بیش از سیصد و پنجاه متر طول داشت که مورخان از آن به عنوان (بهارستان کسری) یاد کردهاند؛ وقتی این قالی را به مدائن آوردهاند، آن را به چندین قطعه قابل استفاده درآوردند و بین مسلمان تقسیم کردند.
امام علی علیه السلام سهمیه خود از آن قالی (و سایر غنائم) را برای توسعه کشاورزی و تولید به کار برد.
قنات ویران شده ای را خرید و بازسازی و نوسازی کرد و سیصد هزار هسته خرما کاشت و آنها را با آب همان قنات آبیاری کرد و به این ترتیب نخلستان عظیمی به و وجود آورد، و غذای هر روز، مردم را تاءمین نمود، سپس یک قسمت از آن نخلستان و قنات را برای مجاهدان راه خدا و قسمت دیگرش را برای استفاده وقف نمود، تا محصول هر ساله آن، در این دو راه مصرف گردد.
4- اموال بی حساب
وقتی که ماءمون خلیفه عباسی خواست با دختر حسن به سهل به نام پوران عروسی کند آنقدر بی حساب خرج عروسی شد که از توصیف خارج است.
در شب عروسی گلوله هائی از مشک میپاشیدند که داخل آن کاغذی بود که اسم باغ و کنیز یا جایزه یا اشیا گرانبها در آن نوشته شده بود. هر کس گلوله ای نصیبش میشد باز میکرد هرچه در آن نوشته شده بود دریافت میکرد.
قریب سی و شش هزار کارگر و ناخدای کشتی و خدمه مسئولیت رساندن و انجام کارهای عروسی را بعهده گرفتند.
حصیری از طلای فرش شده درست کردند که عروس روی آن بنشیند. ماءمون از زبیده پرسید: حسن به سهل چقدر خرج عروسی کرده؟ گفت: حدود سی و هفت میلیون دینار (به پول آن زمان)!!
چهار هزار قاطر مدت چهار ماه هیزم برای شب عروسی میآوردند و در ایام عروسی هیزم تمام شد بجایش پارچه کتان زیر دیگ سوزانیدند.
5- چهار دینار
یک روز که ابوذر مریض بود، به عصا تکیه کرد و نزد عثمان آمد، دید صد هزار درهم جلو عثمان، و جمعیتی هم اطرافش نشسته انتظار دارند این مال را میانشان قسمت کند.
ابوذر: این چه مالی است از کجا و مصرفش چیست؟ عثمان: این صدهزار درهم است از محلی آوردهاند منتظریم این مقدار هم بر آن افزوده شود تا بعد چه تصمیم بگیریم. ابوذر: صد هزار درهم بیشتر است یا چهار دینار؟ عثمان: البته صد هزار درهم.
ابوذر: یاد داری شبی با تو خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله شرفیاب شدیم، حضرت بحدی محزون و غمناک بود که جواب سلام درستی به ما نداد، روز بعد ما خدمت ایشان رسیدیم، او را خندان و خوشحال یافتیم، گفتیم پدر و مادرمان به قربانت دیشب شما را خیلی محزون دیدیم و امروز چنین خندان؟
فرمود: آری دیشب چهار دینار از بیت المال مسلمین پیش من بود که تقسیم نکرده بودم، میترسیدم اجلم فرا رسد و این مال من تلف شود، اما امروز آن را به مصرف رسانیده خوشوقتم.