5 داستان آموزنده درباره قرآن قضا و قدر و سرنوشت
3 – عزرائیل همنشین سلیمان علیه السلام
1 – زنجیر بر پای
محمد مهلبی وزیر گوید: با جمعی قبل از وزارت در کشتی نشسته و از بصره متوجه بغداد شدم. شخص شوخی در آن کشتی بود و یاران از روی شوخی و خنده زنجیری بر پای او نهادند.
بعد از لحظه ای که خواستند زنجیر را بگشایند نتوانستند. چون به بغداد رسیدیم آهنگری طلبیدم که آن قید را بگشاید. آهنگر گفت: بدون دستور قاضی این کار را انجام نمیدهم.
اهل کشتی نزد قاضی رفتند و ماجرا را گفتند و درخواست کردند تا آهنگر آن بند و زنجیر را باز نماید؛ در این اثناء جوانی به مجلس آمد و با تندی به آن مرد نگریست و گفت: تو فلانی نیستی که در بصره برادر مرا کشتی و گریختی؟ مدتی است که دنبال تو میگردم؛ و جمعی از بصره را آورد و شهادت دادند.
قاضی با شهادت شهود، آن مرد را قصاص نمود، و همگان تعجب کردند که به مزاح در پای قاتلی ناشناخته بند کردهایم و او را به حکومت تحویل دادهایم.
2 – ماهی از آسمان
انسانها در قضاء و قدرند و آنچه خداوند خیر بندگان خود میداند به آنها میرساند. مرحوم شیخ محمد حسن مولوی گفت: در جنگ جهانی دوم مجبور شدم به بحرین وارد شوم.
مردم بحرین به تواتر گفتند: یک هفته بواسطه جنگ و درگیری و نرسیدن آذوقه گرسنه بودیم؛ و همه حبوبات از نخود و برنج و عدس نیز تمام شد. همه به مسجد و حسینیه رجوع کردیم و متوسل شدیم.
بعد مشاهده کردیم که به امر خداوند بخاری از میان دریا بلند شد و به ابر مبدل گردید، و باران عجیبی همراه با ماهی بر ما بارید. ماهیهای اعلا که به مدت یک هفته ارزاق ما را تاءمین کرد تا برای ما آذوقه رسید.
3 – عزرائیل همنشین سلیمان علیه السلام
روزی عزرائیل به مجلس حضرت سلیمان علیه السلام وارد شد. در آن مجلس همواره به یکی از اطرافیان سلیمان علیه السلام نگاه میکرد. پس از مدتی عزرائیل از آن مجلس بیرون رفت. آن شخص به سلیمان علیه السلام گفت: این شخص که بود؟ فرمود: عزرائیل.
گفت: به گونه ای به من مینگریست، گویا در طلب من بود. فرمود: اکنون چه میخواهی؟ گفت: به باد فرمان بده مرا به هندوستان ببرد. سلیمان علیه السلام به باد فرمان داد و باد او را به هندوستان برد.
وقتی دیگر که سلیمان علیه السلام با عزرائیل ملاقات کرد به او فرمود: چرا به یکی از همنشینان من نگاه پیاپی میکردی؟ گفت: من از طرف خدا ماءمور بودم در ساعتی نزدیک به آن ساعت جان او را در هندوستان بگیرم! او را در آنجا دیدم تعجب کردم. بعد به هندوستان رفتم و در همان ساعت مقرر جانش را گرفتم.
4 – هدهد
روزی سپاهیان حضرت سلیمان علیه السلام از جمله پرندگان نیز که در گروه سپاهیان آن پیامبر صلی الله علیه و آله قرار داشتند، با سلیمان ملاقات کردند و مجلس باشکوهی در محضر او بپا نمودند.
همه آنها با کمال ادب همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده ای هنر و دانش خود را برای سلیمان علیه السلام بازگو نمود تا اینکه نوبت به هدد (شانه بسر) رسید و گفت: هنرم این است (وقتی که در اوج هستم آب در قعر زمین را با چشم تیزبین خود مشاهده میکنم که آیا از دل خاک میجوشد یا که از سنگ بیرون میآید. خوبست مرا در لشگر خود منصبی عطا کنی تا در سفرها جایگاه آب را به شما نشان دهم.!)
سلیمان علیه السلام قبول کرد و منصب نشان دادن آب را به عهده او واگذارد. کلاغ وقتی باخبر شد به سلیمان علیه السلام گفت: او دروغ میگوید، زیرا اگر راست میگوید که آب را در زیر زمین مشاهده میکند، پس چرا زیر مشتی خاک دام را نمیبیند و در قفس میافتد!
هدهد در جواب گفت: ای سلیمان سخن دشمن را در موردم نپذیر! اگر من دروغ می گویم سرم را از بدن جدا کن. من در همان اوج پرواز دام را مینگرم. چون قضاء و قدر میآید، پرده بر چشم هوشم میافتد.
چون قضاء آید شود دانش به خواب
مه سیه گردد بگیرد آفتاب
5 – فغور پادشاه چین
چون اسکندر ذوالقرنین لشگرکشی کرد و خیلی از کشورها را تحت تصرف خود درآورد، به چین روی آورد و آن را محاصره کرد. پادشاه چین روزی به عنوان دربان به خدمت اسکندر آمد.
گفت: فغفور پادشاه پیامی داده تا در خلوت بعرض شما برسانم. به امر او مجلس را خلوت کردند. او گفت: فغفور پادشاه چین من هستم. اسکندر متعجب شد و گفت: به چه اعتمادی این جراءت را کردی؟!
گفت: من تو را سلطانی عاقل و فاضل می دانم، و هیچ عداوتی بین من و تو نبوده و دربارهات قصد بدی نیندیشیدهام. اگر تو مرا بکشی از سپاهم یک نفر کم نشود. خود آمدم تا هر چه از من بخواهی در خدمتت عرضه کنم.
اسکندر گفت: سه سال مالیات چین را از تو میخواهم. فغفور قبول کرد. چون زود قبول کرد، اسکندر گفت: بعد از دادن خراج و مالیات حالت چگونه شود؟ فغفور گفت: چنانکه هر دشمنی بر من حمله کند مغلوب شوم.
اسکندر فرمود: اگر بخراج دو ساله قناعت کنم چطور شود؟ گفت: اندکی بهتر از حال اول شود، فرمود: اگر خراج یکساله قناعت کنم چطور شود؟ گفت: خللی در سلطنت من نشود، و بکلی پریشان نشوم.
اسکندر فرمود: به خراج شش ماه از تو راضی شدم! فغفور فردا او را به مهمانی دعوت کرد تا خراج شش ماهه را بدهد. فردا اسکندر وقتی وارد چین شد لشگر بسیار با ادوات جنگی آماده دید که او را به تعجب واداشت. لشگر اسکندر در وسط لشگر چین قرار گرفتند.
اسکندر کمی خائف شد که چرا با ادوات جنگی نیامد. اسکندر فرمود: مگر فکر مکر داشتی که اینهمه لشگر آماده کردی؟
فغفور گفت: به قضاء الهی، میدانستم که تو را پادشاهی بزرگی عطا فرموده، و مؤید بتاءیید آفریدگاری، و هر که با دولتمندان مجادله کند، شکست یابد، فقط جهت اطاعت و احترام بوده است. اسکندر فرمود: آنچه از خراج شش ماهه میخواستیم همه را به خاطر این فهم و احترام به تو بخشیدیم و از آن درگذشتم.