5 داستان آموزنده درباره فقر و نداری و کمک به نیازمند
1 – پارسای فقیر
سعدی گوید: شنیدم پارسای فقیری از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پی در پی لباسش را پاره بر پاره میدوخت، و برای آرامش دل میگفت: (به نان خشکی و لباس پشمینه پر وصله ای قناعت کنم، بار سخت خود کشم و بار منت خلق نکشم).
شخصی به او گفت: چرا در اینجا نشسته ای، مگر نمیدانی که در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده ای هست که کمر همت برای خدمت به آزادگان بسته، و جویای خشنودی دردمندان است، برخیز و نزد او برو و ماجرای وضع خود را برای او بیان کن، که اگر او از وضع تو آگاه شود، با کمال احترام و رعایت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد کرد!
پارسای فقیر گفت: خاموش باش! که در پستی، مردن به، که حاجت نزد کسی بردن پاره بر پاره دوختن و پیوسته در گوشه صبر و تحمل ماندن، بهتر از آن است که بخاطر خواستن لباس، برای بزرگان نامه نوشتن. براستی که بهشت رفتن به شفاعت همسایه، با شکنجه آتش دوزخ یکسان است.
2 – فقر و باز نشستگی
پیرمردی نابینا به حضور امیرمومنان علیه السلام آمد و در خواست کمک نمود. حضرت علی علیه السلام ازا حاضران مجلس پرسید: این کیست از چه قرار است؟ گفتند: یا امیرالمؤ منین این مرد نصرانی است؛ و چنان وانمود کردند که نباید چیزی به او داده شود.
حضرت فرمود: عجب! تا وقتی که توانائی کار داشت از وی کار کشیدید و اکنون که سالمند و ناتوان گردیده، وی را به حال خود گذاردهاید. گذشته این مرد حاکی از آنست که در ایام توانائی کار کرده و خدمت نموده است. آنگاه دستور فرمود: از محل بیت المال به او انفاق گردد و مقرری پرداخت شود.
3 – آثار کمک به فقیر
عبدالله بن مبارک در سالی اراده رفتن به مکه داشت. روزی از کوچه ای عبور مینمود، ناگهان زنی را دید که مرغی مرده و گندیده از زمین برگرفت و در زیر چادر خود پنهان نمود!
عبدالله گفت: ای زن این مرغ را چرا برداشتی؟ زن گفت: نیازمندی و احتیاج مرا وادار کرد تا این کار را کنم! عبدالله چون این بشنید، زن را به منزل خود برد و پانصد دینار را که تهیه کرده بود به سفر حج برود به آن زن فقیر داد.
آن سال به حج نرفت. هنگامیکه حاجیها برگشتند، او به استقبال آنها رفت. آنان میگفتند: ما ترا در سفر حج در عرفات و منی و جاهای دیگر دیدهایم.
عبدالله نزد امام علیه السلام شرفیاب شد و ماجرای خود را نقل کرد، امام علیه السلام فرمود: آری خداوند بشکل تو ملکی را آفرید که زیارت خانه خدا کند.
4 – همسایه سید جواد
فقیه کامل سید جواد عاملی نویسنده کتاب مفتاح الکرامه میگوید: شبی مشغول شام خوردن بودم که درب خانه زده شد. درب را باز کردم دیدم خادم علامه سید بحرالعلوم است و گفت: سید بحرالعلوم شام در نزدش است و منتظر شماست.
با خادم به منزل سید بحرالعلوم رفتم، همینکه خدمتش رسیدم، فرمود: از خداوند نمیترسی که مراقبت نداری؟! عرض کردم: استاد مگر چه شده است؟ فرمود: مردی از برادران هم مذهب تو برای خانوادهاش از فقر خرمای زاهدی آنهم نسیه میگیرد، و هفت روز بر آنان گذشته و جز خرما طعم هیچ چیز دیگری را نچشیدهاند! امروز نزد بقال رفت چیزی بگیرد او را جواب کرده و خجالت کشید و الان خود (محمد نجم عاملی) و خانوادهاش بدون شام شب را میگذرانند. تو غذای سیر میخوری با اینکه همسایه مستحق است!
عرض کردم: من هیچ اطلاعی از وضع او نداشتم! فرمود: اگر آگاهی داشتی و کمک نمیکردی یهودی بلکه کافر بودی؛ ناراحتیم برای این است که چرا از حال برادران دینیات تفحص نمیکنی؟ اکنون این ظرفهای غذا را خادمم بر میدارد؛ با او برو در خانه آن مرد و بگو میل داشتم امشب با هم غذا بخوریم، و کیسه پول (120 ریال) را در زیر حصیر او بگذار و ظرفها را برمگردان.
سید جواد گفت: من با خادم بمنزلش رفتیم و دستور استاد را انجام دادیم، همسایه گفت: این غذا را اعراب نمیتوانند درست کنند، بگو متعلق به چه کسی است و با اصرار گفتم: از سید بحرالعلوم است.
سوگند یاد کرد و گفت: جز خدا تا کنون کسی از حال من آگاهی نداشت، حتی همسایگان نزدیک چه رسد به کسانی که دورند و این پیش آمد را از سید بسیار عجیب شمرد.
5 – ترک فقیری هم مشکل است
در زمان ملک حسین کرت (کورت) (771 – 732) مولانا ارشدی بود که به فقر و گدایی مشهور بود لکن صدای خوبی داشت و مردم را متاءثر میکرد. وقتی ملک حسین خواست که پیام آوری به شیراز نزد شاه شجاع بفرستند تا مدعای او را خاطرنشان کند گفتند: در بیان، مولانا ارشد فقیر و گدا خوب است.
ملک حسین او را خواست و گفت: تو را برای کار مهمی میفرستم فقط یک عیب داری که دست فقر دراز می نمائی؛ اگر عهد کنی آبروریزی نکنی تو را به شیراز میفرستم! او را بیست هزار دینار داد و عهد گرفتند مبادا در شیراز دست گدائی بگشاید.
اسباب سفر او را آماده و بیست و پنج هزار دینار به او دادند. او به شیراز رفت و به مدعا جواب یافت. چون خواست برگردد، شاه شجاع و ارکان دولت از او خواستند با صدایش پند و آوازی از او بشنوند.
قرار شد بعد از نماز جمعه در مسجد جامع، صدا به وعظ بگشاید؛ همه ارکان دولت و مردم هم جمع بودند. چون صدا بلند کرد و همه را جذب کرد، صفت گدائی قوه طمعش را به حرکت درآورد، نزد همگان گفت: مرا سوگند دادند از فقر و گدائی چیزی نگویم. از وقتی به شهر شما آمدم خبری نشد! آیا شما سوگند خوردهاید که مرا چیزی ندهید؟ مردم در عین گریه، خندان شدند و آنقدر به او پول دادند تا راضی شد.