علم را جز شخص سعادتمند دوست ندارد.

5 داستان آموزنده درباره فضیلت علم و دانش

5 داستان آموزنده درباره فضیلت علم و دانش

 

1 – حاج شیخ عباس قمی

2 – معلم جبرئیل

3 – عالم با عمل

4 – آفات علم بی تزکیه

5-اصمعی و بقال فضول

 

1 – حاج شیخ عباس قمی

مرحوم حاج شیخ عباس قمی صاحب کتاب مفاتیح الجنان فرمود: وقتی کتاب (منازل الاخرة) را تاءلیف و چاپ کردم، به دست شیخ عبدالرزاق مساءله گو (که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه علیه السلام مساءله می‌گفت) رسید.

پدرم کربلائی محمد رضا از علاقه مندان شیخ عبدالرزاق بود و هر روز در مجلس او حاضر می‌شد. شیخ عبدالرزاق روزها کتاب منازل الاخرة را می‌گشود و برای مستمعین می‌خواند.

یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: شیخ عباس! کاش مثل این مساءله گو می‌شدی و می‌توانستی منبر بروی و این کتاب را که امروز برای ما خواند، می‌خواندی.

چند بار خواستم بگویم این کتاب از تاءلیفات خودم است، اما هر بار خود داری کردم و چیزی نگفتم، فقط عرض کردم: دعا بفرمایید خداوند توفیقی مرحمت فرماید.

 

2 – معلم جبرئیل

روزی جبرئیل در خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، مشغول صحبت بود که حضرت علی علیه السلام وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرایط تعظیم به جای آورد.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: یا جبرئیل! از چه جهت به این جوان تعظیم می‌کنی؟ عرض کرد: چگونه تعظیم نکنم که او را بر من، حق تعلیم است!

فرمود: چه تعلیمی؟ عرض کرد: در وقتی که حق تعالی مرا خلق کرد از من پرسید: تو کیستی و من کیستم؟ من در جواب متحیر ماندم، و مدتی در مقام جواب ساکت بودم که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید، و این طور به من تعلیم داد که بگو: تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بنده ذلیل و جبرئیلم: از این جهت او را که دیدم تعظیمش کردم.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسید: مدت عمر تو چند سال است؟ عرض کرد: یا رسول الله در آسمان ستاره ای هست که هر سی هزار سال یک بار طلوع می‌کند، من او را سی هزار بار دیده‌ام.

 

3 – عالم با عمل

شیخ احمد اردبیلی معروف به مقدس اردبیلی (م 993) یکی از علامان زاهد و با عمل بوده که معاصر با شیخ بهائی و ملاصدرا و میرداماد بوده است، و قبر شریفش در حجره ایوان نجف اشرف است.

نقل شده که در یکی از سفره‌ها، شخصی که زائر بوده است او را نمی‌شناخت و از او تقاضا کرد که جامه مرا به لب آب ببر و آن‌ها را شستشو بده.

مقدس قبول کرد و لباس او را شست و شو داد و نزد آن زائر آورد. زائر به علائمی آن جناب را شناخت خجالت کشید، و مردم هم او را توبیخ نمودند. مقدس فرمود: چرا او را ملامت می‌کنید، مطلبی نشده، حقوق برادران مؤ من زیادتر از این‌هاست.

 

4 – آفات علم بی تزکیه

قاضی علی بن محمد الماوردی، اهل بصره و در فقه شافعی استاد بود. او معاصر با شیخ طوسی (ره) بود. خودش می‌گوید: زحمت زیادی کشیدم در جمع و ضبط کتابی در خرید و فروش (بیع و شراء) و همه جزئیات و فروعات مسائل مربوط به آن را در خاطرم ثبت کردم، بطوریکه بعد از اتمام آن کتاب به ذهنم آمد که من از هر کسی در این باب فقه، عالم ترم، عجب و خود پسندی مرا گرفت.

روزی دو نفر عرب بادیه نشین (عشایر) به مجلس من آمدند و راجع به معامله ایکه در دهانت انجام گرفت پرسیدند، که از آن مساءله چهار فرع دیگر هم منشعب می‌شد که من هیچکدام را نتوانستم جواب دهم.

مدتی به فکر فرو رفتم و به خودم گفتم: که تو ادعا می‌کردی که در این باب فقه مرجع و اعلم همه زمان هستی حال چطور نمی‌توانی مساءله اهل دهانت را جواب گوی باشی!!

بعد به آن‌ها گفتم: این مساءله را وارد نیستم! آن‌ها تعجب کردند و گفتند: باید بیشتر زحمت بکشی تا بتوانی جواب مسائل را بدهی، از نزدم رفتند به پیش کسی که عده ای شاگردانم بر او از نظر علمی مقدم بودند.

از او مساءله را سئوال کردند و همه را جواب داد، آن‌ها از جواب سئوال خوشحال شدند و او را مدح کردند و به طرف دهات خودشان رفتند.

نیآوردی می‌گوید: این جریان سبب شد تا من متنبه بشوم و نفسم را از خودپسندی و غرور درعلم ذلیل کنم تا دیگر میل به خودستائی ننمایم.

 

5-اصمعی و بقال فضول

اصمعی  می‌گوید: من در ابتدای تحصیل به فقر روزگار را می‌گذرانیدم. هر روز صبح وقتی برای علم از خانه بیرون می‌آمدم در رهگذر من بقالی فضول از من سئوال می‌کرد کجا می‌روی؟ می‌گفتم: برای تحصیل دانش می‌روم و در برگشت هم همان سئوال را از من می‌کرد!

گاهی هم می‌گفت: روزگار خود را ضایع می‌کنی، چرا شغلی یاد نمی‌گیری تا پولدار شوی، این کاغذ و دفترهایت را به من بده، در خمره ای اندازم بعد ببینی هیچ در آن معلوم نگردد، و پیوسته مرا ملامت می‌کرد و من هم رنجیده خاطر می‌شدم، و زندگی هم بسختی می‌گذشت بطوریکه نمی‌توانستم پیراهنی برای خود بخرم.

سال‌ها گذشت تا اینکه روزی رسولی از طرف امیر بصره آمد. مرا نزد امیر دعوت کرد. گفتم من با این لباس پاره چگونه آیم؟

آن رسول رفت و لباس و پول برایم آورد. لباس‌ها را عوض کردم و نزد امیر بصره رفتم. او گفت: ترا برای تاءدیب پسر خلیفه انتخاب کردم باید به بغداد روی. پس روانه بغداد شدم و نزد خلیفه عباسی هارون الرشید رسیدم و مرا ماءمور تعلیم و تربیت محمد امین پسر خود کرد، و زندگانی‌ام رفته رفته بسیار خوب شد!

چون چند سال گذشت و محمد امین بکمالاتی از علوم رسید، هارون او را امتحان کرد، و در روز جمعه محمد امین خطبه بلیغی خواند و هارون الرشید را پسند آمد و به من گفت: چه آرزوئی داری؟ گفتم: می‌خواهم به زادگاه خود بصره روم. پس مرا اجازه داد و با اعزاز و اکرام به بصره فرستاد.

مردم بصره بدیدنم آمدند از جمله همان بقال فضول هم آمد. چون او را دیدم، گفتم: دیدی آن کاغذ و علم چه ثمره ای داد! او در مقام اعتذار آمد و گفت: از نادانی آن مطالب را به تو گفتم. علم اگر چه دیر ثمر دهد اما فایده دنیائی و دینی خالی نباشد.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *