5 داستان آموزنده درباره عدل و عدالت
5 – نام علی علیه السلام قرین عدالت
1 – حکومت شدید
بعد از مردن عاد، دو پسرش یکی شداد و دیگری شدید به پادشاهی رسیدند. شدید قبل از شداد مرد و اشداد پادشاه تمام زمین در زمان حضرت هود علیه السلام شد.
شدید اگر چه مشرک بود، اما بقدری عدالت میورزید که مشهور شد که گرگ به گوسفند و باز به کبک تجاوز نمیکرد.
شدید در کشور خویش، برای رسیدگی و اصلاح بین مردم و قاضی نصب کرد و هر ماه حقوق قاضی را میپرداخت. آن قاضی تا یک سال در محکمه قضاوت نشست و کسی برای منازعه و دعوا نزدش نیامد تا حکم صادر کند.!!
به شدید عرض کرد: برای من گرفتن حقوق قضاوت روا نیست، چون حکمی نکردهام! شدید گفت: حقوق را باید گرفت، آنچه وظیفهات است عمل کن.
بعد از مدتی دو نفر نزد قاضی رفتند و یکی گفت: من از این مرد زمینی خریدهام و در آن گنجی یافتهام، هر چه به فروشنده می گویم گنج را تصرف کن قبول نمیکند.
فروشنده گفت: من زمین را با آنچه در آن بوده به مشتری فروختهام. قاضی از حال ایشان جستجو نمود و معلوم شد که یکی از آن دو شخص پسر و دیگری دختر دارند.
حکم کرد: که دختر خریدار را به زوجیت پسر فروشنده درآورند و گنج را به این پسر و دختر تسلیم نمایند، و به این شکل خصومت را حل و رفع نمود
2 – عدالت بین فرزندان
زنی با دو فرزند کوچک خود وارد خانه عایشه همسر رسول خدا صلی الله علیه و آله شد. عایشه سه دانه خرما به مادر بچهها داد. او به هر یک از آنها یک دانه خرما داد و خرمای سوم را نصف و به هر یک نیم از آن داد.
وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به منزل آمد، عایشه جریان را برای پیامبر صلی الله علیه و آله تعریف کرد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: آیا از عمل آن زن تعجب کردی؟ خداوند متعال به سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت میبرد.
و نقل شده که پدری با دو فرزند خود شرفیاب محضر رسول اکرم صلی الله علیه و آله شد. یکی از فرزندان خود را بوسید و به فرزند دیگر اعتنا نکرد. پیامبر صلی الله علیه و آله این رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: چرا با فرزندان خود به طور مساوی رفتار نمیکنی؟
3 – لباس سرخ
یکی از زهاد به نزد منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی آمد و او را پند و نصیحت میداد، در اثنای نصحیت گفت: وقتی در سفرهای خود به کشور چین رفتم، پادشاه عادلی آنجا بود. روزی به مرضی مبتلا شد و قوه شنوائی او کم شد.
وزیران خود را حاضر کرد و گفت: دچار مرض مشکلی شدهام و قوه شنوائی را از دست دادهام، و زار زار بگریست.
گفتند: اگر قوه شنوائی ضعیف شده خداوند به برکت عدل و انصاف پادشاه را عمر دراز دهد.
پادشاه گفت: شما در اشتباهید و فکر شما از حقیقت دور افتاده است، من بر حس شنوائی نمیگریم، که خردمند داند که عاقبت وجود جمله اعضاء فانی خواهند شد، من بر آن میگریم که اگر مظلومی استغاثه و فریاد کند و داد طلب کند، من آواز او نشنوم و در انصاف او سعی نتوانم نمود.
پس امر کرد تا در همه شهرها که هرکس مظلوم واقع شد لباسی سرخ بپوشد، تا از دور ماءموران شاه بدانند مظلوم است و به دادش برسند
4 – مساوات در غنائم
چون جنگ حنین به پایان رسید و غنائم تقسیم شد، عده ای از اعراب که در آن جنگ حاضر بودند و هنوز ایمان نداشتند، پیش روی پیامبر صلی الله علیه و آله میدویدند و میگفتند: یا رسول الله ما را نیز بهره ای ببخش. چنان ازدحام کردند که پیامبر صلی الله علیه و آله به درختی پناهنده شد و آنها عبای را از دوش مبارکش کشیدند.
فرمود: عبایم را بدهید، به خدائی که جانم در دست اوست اگر به اندازه درختها بر روی زمین شتر و گاو و گوسفند در اختیار من باشد بین شما تقسیم میکنم.
در این هنگام مویی از کوهان شتر چیده و فرمود: به خدا سوگند از غنائم شما به مقدار این مو اضافه بر خمس تصرف نمیکنم و آن را نیز به شما میدهم. شما هم از غنیمت چیزی خیانت نکنید اگر چه به اندازه سوزن یا نخی باشد، زیرا دزدی در غنیمت باعث ننگ و آتش جهنم است.
مردی از انصار برخاست و رشته بافته ای آورد، و عرض کرد: من این نخ را برداشتم که جل (پالان) شتر خود را بدوزم!
فرمود آنچه از این نخ حق من است به تو بخشیدم. مرد انصاری گفت اگر وضع چنین دقیق و دشوار است احتیاج به این رشته ندارم و رشته بافته را بر زمین انداخت.
5 – نام علی علیه السلام قرین عدالت
در یکی از سالها که معاویه به حج رفته بود، سراغ یکی از زنان که سوابقی در طرفداری علی علیه السلام و دشمنی معاویه به نام دارمیه حجونیه داشت را گرفت.
گفتند: زنده است؛ فرستاد او را حاضر کردند. از او پرسید: هیچ می دانی چرا تو را احضار کردم؟ تو را احضار کردم تا بپرسم چرا علی علیه السلام را دوست و مرا دشمن داری؟
گفت: بهتر است از این مقوله حرفی نزنی. معاویه گفت حتماً باید جواب بدهی.
او گفت به علت اینکه علی علیه السلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بی جهت با او جنگیدی، علی علیه السلام را دوست میدارم چون فقرا را دوست میداشت و تو را دشمن میدارم برای اینکه بنا حق خونریزی کردی و اختلاف میان مسلمان افکندی و در قضاوت ظلم میکنی و مطابق هوای نفس رفتار میکنی.!!
معاویه خشمناک شد و جمله زشتی میان او و آن زن رد و بدل شد اما خشم خود را فرو خورد و همانطور که عادتش بود آخر کار روی ملایمت نشان داد و پرسید: علی علیه السلام را به چشم خود دیدی؟ گفت: آری، معاویه گفت: چگونه؟ فرمود: بخدا سوگند او را در حالی دیدم که ملک و سلطنت که ترا غافل نکرده بود.
معاویه گفت: آواز علی علیه السلام را شنیده ای؟ گفت: آری آوازی که دل را جلاء میداد، کدورت را از دل میبرد، آنطور که روغن زیت زنگار را میزداید.
معاویه گفت: حاجتی داری؟ گفت: هر چه بگویم میدهی؟ معاویه گفت: میدهم. گفت: صد شتر سرخ مو بده، گفت: اگر بدهم آنوقت در نظر تو مانند علی علیه السلام خواهم بود؟ گفت: هیچ وقت، معاویه دستور داد صد شتر مو سرخ به او دادند، بعد به او گفت: اگر علی علیه السلام زنده بود یکی از اینها را به تو نمیداد!
او گفت: بخدا قسم یک موی اینها را هم به من نمیداد، زیرا اینها را مال عموم مسلمین میدانست