5 داستان آموزنده درباره ظلم و ستم و عاقبت آن
1 – ظلم داذانه
در کشور شام پادشاهی بود به نام داذانه که خدا را قبول نداشت و بت پرستی میکرد. خداوند جرجیس پیامبر را مبعوث به رسالت گردانید و به سوی او فرستاد.
جرجیس او را نصیحت و دعوت به عبادت خدا نمود، اما او در جواب گفت: اهل کدام شهر هستی؟ فرمود: از اهل روم و در فلسطین میباشم.
پس امر کرد جرجیس را حبس و بدن مبارکش به شانههای آهنی مجروح کردند. تا گوشتهای بدن او ریخت. و بعد سرکه بر بدنش ریختند و با سیخهای سرخ شده آهنی به ران و زانو و کف پاهای او کوبیدند، آنقدر بر سرش کوبیدند تا بلکه فوت کند.
خداوند ملکی به سوی جرجیس فرستاد و گفت: حق تعالی میفرماید: صبر کن و شاد باش و مترس که خدا با توست و ترا از اینان نجات خواهد داد. ایشان ترا چهار مرتبه خواهند کشت ولی من درد و ناراحتی را از تو دفع خواهم کرد.
داذانه برای بار دوم حکم نمود تازیانه بسایر بر پشت و شکم او زدند و او را به زندان برگردانید و دستور داد هر جادوگر و ساحری که در مملکت او باشد را بیاورند تا جادو در حق او کند، اما جادو تاءثیر نداشت، پس زهر به او خورانیدند جرجیس با گفتن نا خدا هیچ ضرر به او نرسید.
ساحر گفت: اگر من این زهر را به جمیع اهل زمین میخورانیدم همه را از بین میبرد و خلقت آنان را تعبیر و دیدههای آنان را کور میکرد! پس توبه از کارهای گذشته خود کرد و به جرجیس ایمان آورد، و پادشاه این ساحر تازه ایمان آورده را کشت.
برای چندمین بار جرجیس را به زندان انداخت و دستور داد او را قطعه قطعه کنند و به چاهی بیفکنند.
خداوند برای تنبه از این ظلم صاعقه و زلزله را فرستاد، لکن متنبه نشد. خدا میکائیل را فرستاد تا جرجیس را از چاه بیرون آورد و گفت: صبر کن و به ثواب الهی بشارت داد.
جرجیس نزد پادشاه رفت و او را دعوت به خدا کرد او نپذیرفت، ولی فرمانده لشکر او و چهار هزار از مردم به جرجیس ایمان آوردند، پادشاه دستور داد همه را بکشند. این دفعه داذانه لوحی از مس گداخته درست کرد و جرجیس را روی آن خوابانید و سرب گداخته در گلوی او ریختند بعد آتشی افروخت او را در آتش انداخت تا بسوخت.
خداوند میکائیل را باز فرستاد تا صحت و سلامتی را به او عطا کند. پس از سلامتی نزد پادشاه رفت او را به توحید و ترک بت پرستی دعوت کرد، این بار او دیگی از گوگرد و سرب گداخته آماده کرد و او را درون دیگ اندختند و آتش افروختند تا جسد او با گوگرد و سرب گداخته آمیخته شود، خدا اسرافیل را فرستاد تا نعره ای بزند و دیگ دگرگون و او را سلامت نصیب شود.
جرجیس به قدرت خدا نزد داذانه آمد و تبلیغ از خداپرستی کرد. داذانه دستور داد همه اجتماع کنند در بیابانی او را جمیعاً بکشند. که صدای جرجیس بلند شد و صبر و شکیبائی را تقاضا کرد. چون آن حضرت را گردن زدند و برگشتند همه به عذاب الهی دچار شدند.
2 – کار برای ظالمان
شخصی به نام مهاجر میگوید: نزد امام صادق علیه السلام رفته بودم، عرض کردم فلانی و فلانی خدمت شما سلام رساندند. فرمود: سلام بر آنها باد.
گفتم: از شما التماس دعا نیز کردهاند، فرمود: چه مشکلی دارند؟ گفتم: منصور دوانیقی آنها را به زندان انداخته است.
فرمود: آنها با منصور چه کار داشتند؟ گفتم: برای او کار میکردند و منصور (عصبانی شده و) آنها را محبوس کرده است.
فرمود: مگر آنها را از کار کردن برای او (حکومت ظالم) نهی نکرده بودم؟ این کار کردنها آتش را در پی دارد! بعد فرمود: خدایا ضرر را از آنها برگردان و آنها را نجات بده.
مهاجر گفت: از مکه بازگشتم و از حال دوستانم سئوال کردم، گفتند، آنها آزاد شدهاند (به حسب تاریخ سه روز بعد از دعای امام آنها آزاد شده بودند).
3 – قصاص
روزی حضرت موسی از محلی عبور میکرد، به سر چشمه ای در کنار کوه رسید. با آب آن وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند، در این موقع اسب سواری به آنجا رسید.
برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن کیسه پول خود را فراموش نمود و رفت.
بعد از او چوپانی رسید کیسه را مشاهده کرده و برداشت و رفت. پس از چوپان پیرمردی به سرچشمه آمد، آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود، دسته هیزمی بر روی سر داشت.
هیزم را یک طرف نهاده و برای استراحت کنار چشمه آب خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود ولی پیدا نکرد.
به پیرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بی اطلاعی نمود. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید، بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم کش را زد که جان داد.
حضرت موسی علیه السلام عرض کرد: پروردگارا این چه پیش آمدی بود، عدل در این قضیه چگونه است، پول را چوپان برداشت پیرمرد مورد ستم واقع شد؟!
خطاب رسید، موسی همین پیرمرد پدر همان اسب سوار را کشته بود، بین این دو قصاص انجام گردید. پدر اسب سوار به پدر چوپان همان اندازه پول مقروض بود از این رو بحق خود رسید، من از روی عدل و دادگری حکومت میکنم.
4 – ظلم ضحاک حمیری
چون جمشید بر مملکت ایران سالها پادشاهی کرد کم کم غرور او را گرفت، و دعوی خدائی کرد و و مردم را به بندگی خویش فرا خواند، مردم از ترس شمشیر او، او را تصدیق کردند تا اینکه ضحاک (: بیوراسب) با لشگری بر او حمله کرد و او را هلاک کرد.
چون ضحاک بر سلطنت استوار شد اساس ظلم نهاد و پدر را کشت و انواع عذاب و عقوبت بر رعیت نمود، شیطان هم بنای دوستی با او نهاد.
با مریض شدن سر و دو کتف او، شیطان صفتی از طبخان برای مداوای او گفت: علاج تو سر مغز جوانان است. دستور داد، دو جوان از زندان آوردند و کشتند و مغز سر ایشان را استفاده کرد کمی آرامش در خود یافت و بخواب رفت. از روز بعد دو جوان را میکشتند و برای مداوا از سر مغز او استفاده میکرد.
چون ظلم بسیار کرد و تظلم کسی را نمیشنید و انصاف به هیچ مظلوم روا نمیداشت و عاقبت دو پسر کاوه آهنگر اصفهانی را کشت، سبب گردید تا شورش بر علیه او شود.
و بالاخره با وضع فجیعی یعنی با زدن گرز بر سر او یا انداختن در درون چاهی، بدرک واصل شد و فریدون بر تخت سلطنت نشست.
5-واقعه حره
یزید بعد از جریان عاشورا، دست به ظلمی دیگر زد آنهم دو ماه و نیم به مرگش مانده بود و آن در بیست و هشتم ماه ذی الحجة الحرام سال شصت و سوم هجری، غارت و کشتار مردم مدینه از صغیر و کبیر و بی حرمتی به قبر شریف پیامبر بوسیله پیرمرد بی باک و مریض و جسور بنام مسلم بن عقبة مشهور به مسرف اتفاق افتاد.
بعد از اینکه ظلم و فسق یزید بر اهل مدینه واضح گردید، عده ای از نزدیک در شام اعمال شنیع او را دیدند آمدند فرماندار یزید عثمان بن محمد و مروان حکم و سایر امویین را بیرون کردند، و مردم با عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه بیعت کردند. یزید که شنید لشگری به فرماندهی مسرف روانه مدینه کرد.
مردم مدینه در بیرون مدینه در ناحیه ای به نام سنگستان برای دفاع آمدند و درگیری سنگینی رخ داد، عده ای از اهل مدینه کشته و به طرف قبر مطهر پیامبر گریختند.
لشگر مسرف آمدند و با اسبهای خود وارد روضة منوره شدند آنقدر کشتند که مسجد و روضة منور پر از خون و تعداد کشتگان را قریب به یازده هزار نفر نوشتند.
برای نمونه یکی از جنایات و ظلم آنها را نقل میکنیم: مردی از اهل شام از لشگر یزید بر زنی از انصار که تازه طفلی زائیده بود و در بغلش بود وارد شد و گفت: مالی برایم بیاور، زن گفت: بخدا سوگند چیزی برای من نگذاشتهاند که برای تو بیاورم. گفت: تو و فرزندت را میکشم. زن گفت: این فرزند ابن ابی کبشه انصاری و یار رسول خداست از خدا بترس. آن شامی بی رحم پای کودک مظلوم را در حالی که پستان در دهانش بود کشید، و او را بر دیوار زد که مغز کودک بر زمین پراکنده شد.
چون مردم مدینه کشتار بسیار دادند به زور بیعت با یزید را قبول کردند جز دو نفر یکی امام زین العابدین و دیگری علی بن عبدالله بن عباس، که البته امام دعائی خواند و بر مسرف وارد شدند و مسرف رعب و ترسی در دلش جای گرفت و امام را به قتل نرساند و علی بن عبدالله هم خویشان مادری او در لشگر مسرف بودند و آنها مانع از این شدند که او را به قتل برسانند.