صدقه دو نوع است: یکی در پنهانی که سیره ائمه بوده است و سبب دفع فقر و طولانی شدن عمر می‌شود و هفتاد نوع مردن بد را از زمین می‌برد و غضب رحمان را خاموش می‌کند. دیگر صدقه آشکارا است که موجب زیادی رزق می‌شود و پشت شیطان را می‌شکند.

5 داستان آموزنده درباره صدقه و آثار آن

5 داستان آموزنده درباره صدقه و آثار آن

 

1 – ساعت نحس و سعد

2 – مادر حاتم

  1. در تاریکی شب

4- مادر شیطان‌ها

  1. صاحب بن عباد

 

1 – ساعت نحس و سعد

امام صادق فرمود: زمینی بین من و مردی نجوم شناس بود که بنا شد تقسیم شود. او زمینه آماده می‌کرد تا خود در ساعت سعد در محل حاضر و من در ساعت نحس در زمین حاضر شویم و بهترین قسمت نصیب او شود. زمین تقسیم شد و بهترین سهم نصیب من شد.!!

در این موقع آن مرد (از روی تاءسف) دست راستش را بر دست چپش زد و گفت: من هرگز چنین روزی را ندیده بودم!

گفتم: وای بر دیگر روز (قیامت)، چرا امروز ناراحت شدی؟ گفت: من دارای علم نجوم هستم، تو را در ساعت بد از خانه بیرون آوردم و خودم در ساعت خوب بیرون آمدم، اما اکنون زمین تقسیم شد و بهترین قیمت زمین نصیب تو شد.

گفتم: آیا برای تو حدیثی از پیامبر نگویم که فرمود: کسیکه خوشحال می‌شود از اینکه خدا نحسی روز را از وی دفع سازد، روزش را با صدقه آغاز کند، تا خدا نحوست آن روز را از وی برطرف فرماید، شب را با دادن صدقه افتتاح نماید تا نحس آن دفع شود.

سپس فرمود: من امروز بیرون آمدنم را با صدقه آغاز کردم و صدقه برای تو بهتر از علم نجوم است

 

2 – مادر حاتم

مادر حاتم طائی به نام (عتبه دختر عفیف) زنی بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان می‌داد.

وقتی برادران او کار او را دیدند که اموال را به صدقات می‌داد، او را از تصرف دارائی خود بازداشتند و گفتند: اموال را تلف می نمائی و اسراف می‌کنی.

در مدت یکسال، او را چیزی ندادند، چون یکسال بگذشت گفتند: او از نداری رنج بسیار دیده، حالا بعد از این ممنوعیت در خرج کردن اموال معتدل و زیاده روی نمی‌کند.

یک رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنی از (هوزان) که قبیله ای بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اکرام طلب کرد.

مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشید و گفت: در این مدت (یکسال) رنج و بی مالی کشیدم، با خود عهد کردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا کنم!

 

3. در تاریکی شب

معلی بن خنیس گفت، شبی امام صادق علیه السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنی ساعده (آنجا که سایبان بنی ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع می‌شدند و شب فقراء و غیریبان در آنجا می‌خوابیدند) بیرون شدند و آن شب بارانی بود.

من نیز دنبال آن حضرت بیرون آمدم که ناگاه چیزی از دست امام به زمین افتاد و فرمود: (خداوندا آنچه افتاد به من برگردان) من نزدیک رفتم و سلام کردم و فرمود: معلی، گفتم: بلی فدایت شوم، فرمود: دست به زمین بکش هر چه بدستت بیاید جمع کن و بمن بده.

من دست بر زمین کشیدم، دیدم نان است که بر زمین ریخته شده است، پس جمع کردم و آنرا به آن حضرت می‌دادم که کیسه ای از نان شد.

عرض کردم: فدایت شوم بگذار کیسه نان را بدوش بگیرم و بیاورم؟ فرمود: نه، من اولی تر به برداشتن آن هستم و لکن ترا اجازه می‌دهم که همراهم بیائی، گفت پس با امام به ظله بنی ساعده رسیدیم، و در آنجا گروهی از فقراء در خواب بودند. امام در زیر لباس آنان یک یا دو عدد نان می‌گذاشت تا نان‌ها تمام شد و برگشتیم.

گفتم فدایت شوم این گروه شیعه هستند. فرمود: اگر  شیعه بودند خورش آن‌ها را حتی نمکشان را می‌دادم.

 

4- مادر شیطان‌ها

سید نعمت الله جزایری در کتابش نقل می‌کند: که در یک سال قحطی شد، در همان وقت واعظی در مسجد بالای منبر می‌گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شیطان، به دستش می‌چسبند و نمی‌گذارند که صدقه بدهد.

مؤ منی این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت: صدقه دادن که این حرف‌ها را ندارد، من اکنون مقداری گندم در خانه دارم، می‌روم آنرا به مسجد آورده و بین فقراء تقسیم می‌کنم.

با این نیت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت. وقتی همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او، که در این سال قحطی رعایت زن و بچه خود را نمی‌کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و… خلاصه بقدری او را ملامت و وسوسه کرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالی به مسجد برگشت.

از او پرسیدند چه شد؟ دیدی هفتاد شیطان  به دستت چسبیدند و نگذاشتند.

مرد مؤ من گفت: من شیطان‌ها را ندیدم ولی مادرشان را دیدم که نگذاشت این عمل خیر را انجام بدهم

 

5. صاحب بن عباد

شاید تنها وزیر شیعه که شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (385 – 326): (اسماعیل بن عباد طالقانی) بود، او اول وزیر مؤید الدولة دیلمی (م. 373) بود بعد از وفات او وزیر فخر الدولة برادر او شد.

شیخ صدوق کتاب عیون اخبار الرضا را برای او تاءلیف کرد، و حسین بن محمد قمی کتاب تاریخ قم را به امر او نوشت.

در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر کس بر او وارد می‌شد امکان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهی هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره‌اش بودند. صدقه و انفاق‌هایش در این ماه برابری با یازده ماه دیگر می‌کرد. البته از کودکی مادرش او را اینطور تربیت کرد.

در کودکی که برای درس خواندن به مسجد می‌رفت، هر روز صبح مادرش به او یک دینار و یک درهم می‌داد و سفارش می‌کرد به اول فقیری که رسیدی صدقه بده.! این عمل برای صاحب بن عباد عادتی شده بود.

از سنین نوجوانی تا جوانی و تا هنگامی که به مقام وزارت رسید هیچگاه ترک سفارش و تربیت مادر نمی‌کرد. از ترس اینکه مبادا یک روز صدقه را فراموش کند به خادمی که متصدی اطاقش بود دستور می‌داد هر شب یک دینار و یک درهم در زیر تشک او بگذارد، صبحگاه که بر می‌خواست به اولین فقیر می‌داد.

اتفاقاً شبی خادم فراموش کرد، فردا که صاحب بن عباد از خواب بیدار شد بعد از نماز دست در زیر تشک برد تا پول را بردارد متوجه شد که خادم فراموش کرده، این فراموشی را به فال بد گرفت و با خود گفت: حتماً مرگم فرا رسیده که خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است.

امر کرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشک و بالش بود به کفاره فراموش شدن به اولین فقیری که ملاقات کرد بدهد.

وسائل خواب او همه قیمتی بود، آن‌ها را جمع کرده از خانه خارج شد، مصادف گردید با مردی از سادات که بواسطه نابینائی، زنش دست او را گرفته بود و سید مستمند گریه می‌کرد.

خادم پیش رفته و گفت: این‌ها را قبول می‌کنی؟ پرسید چیست؟ جواب داد: لحاف و تشک و چند بالش دیباست. مرد فقیر از شنیدن این‌ها بیهوش شد.

صاحب بن عباد را از این جریان اطلاع دادند: وقتی آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آید، وقتی بهوش آمد صاحب پرسید: به چه سبب از حال رفتی، گفت: مردی آبرومندم، چندی است تهی دست شده‌ام، از این زن دختری دارم که بحد رشد رسیده، و مردی از او خواستگاری کرد.

ازدواج آن دو انجام گرفت، اینک دو سال است از خوراک و لباس خودمان ذخیره می‌کنیم و برای او اسباب و جهیزیه تهیه می نمائی‌ام. دیشب زنم گفت: باید برای دخترم لحافی با بالش دیبا تهیه کنی، هر چه خواستم او را منصرف کنم نپذیرفت، بالاخره بر سر همین خواسته بین ما اختلاف شد. عاقبت گفتم: فردا صبح دست مرا بگیر و از خانه بیرون ببر تا من از میان شما بروم.

اکنون که خادم شما این سخن را گفت جا داشت بیهوش شوم. صاحب تحت تاءثیر قرار گرفت و اشک مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت: باید لحاف تشک با سایر وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمایه کافی داد تا به سغلی آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهیزیه دختر را بطور کامل که مناسب دختر وزیر بود داد.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *