5 داستان آموزنده درباره شرک و مشرک
1 – علی بن حسکه
سهل بن زیاد آدمی گوید: بعضی از دوستان ما به امام عسگری نامه نوشتند که: علی بن حسکه مدعی است از دوستان و مریدان شماست و معتقدتر میباشد که شما خدائید، و او باب سوی شما و پیامبر است، و عقیده دارد که نماز و زکات و حج و روزه معرفت شماست و هر کس بر این عقیده باشد مؤ من کامل است و بقیه اعمال نماز و روزه از او ساقط میگردد؟!
امام در جواب نامه نوشتند، علی بن حسکه دروغ میگوید، لعنت خدا بر او باد، من او را جزء دوستانم نمیشناسم، بخدا سوگند محمد صلی الله علیه و آله و پیامبران قبل از او به یکتاپرستی و نماز و زکات و روزه و حج و ولایت مبعوث شدند. محمد صلی الله علیه و آله کسی رابه سوی خدای یکتا بدون شریک دعوت نکرد ما همه جانشینان رسول خدا و بندگان خدائیام و برای او شریک قائل نیستیم،… اگر یکی از آنان را دیدید (بخاطر حرفهای شرک) با سنگ مغزش را متلاشی سازید.
علی بن حسکه از غلات و عقاید انحرافی داشته و شاگردانی همانند قاسم شعرانی و یقطینی و ابن بابا و محمد بن موسی شریفی را پرورش داده بود که امام با این جمله که (از اینان بیزاری میجویم و خدا آنها را لعنت کند، این عقیده شرک آلود را تخطئه کردند)
2 – مشرک مؤمن شد
شبیه بن عثمان یکی از مشرکان بوده برادر و پدرش در جنگ احد به دست مسلمانان کشته شدند، او در کمین رسول خدا صلی الله علیه و آله بود در یک فرصت مناسب، آن حضرت را بکشد و انتقام خون برادر و پدرش را از آن حضرت بگیرد.
سالها گذشت تا ماجرای جنگ حنین در سال هشتم هجرت به پیش آمد، در آن بحران (شبیه) با خود گفت: اکنون فرصت خوبی است، خود را آماده ساخت و به پشت سر پیامبر صلی الله علیه و آله رسانید تا توطئه خود را اجرا سازد.
خداوند پیامبر صلی الله علیه و آله را از سوء قصد شیبه آگاه کرد. پیامبر بی درنگ به عقب برگشت و مشتی بر سینه شیبه زد و فرمود: (پناه میبرم به خدا از شر تو ای شیبه)
شیبه میگوید لرزه بر اندامم افتاد، ناگهان چهره پیامبر را دیدم، همان دم احساس کردم او محبوبترین افراد در نزدم است، و حتی او را از گوش و چشمم عزیزتر می دانم.
همان دم با گواهی دادن به یکتایی خدا و رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله مسلمان شدم و گفتم: گواهی میدهم که خداوند تو را از نیت مخفی من آگاه ساخت پیامبر دست بر سینهام نهاد و فرمود: (خدایا شیطان را از او دور گردان)… پس از خاتمه جنگ پیامبر به من فرمود: (آنچه خدای برایت خواسته بهتر از آن بود که میخواستی)
3 – شرک خفی
ابو سعید خدری گوید: ما عده ای بودیم که در زمان و شرایط سخت و دشواری طبق نوبت تنظیم شده از رسول خدا، حراست میکردیم.
بعد از مدتی که گذشت، یک گروه از نگهبانان عادت کرده بودند که در گوشی و آهسته با یکدیگر نجوی کنند و سخن بگویند و منهم میان آنها بودم.
رسول خدا یکشب بر ما وارد شد، وقتیکه مشاهده کرد بعضی در گوشی صحبت میکنند، فرمود: این نجوی (در گوشی سخن گفتن) چیست؟ آیا شما از آن نهی نشدهاید؟ (هرگاه سخن به راز و نجوی گوئید هرگز به مطالب بد و دشمنی و مخالفت رسول صلی الله علیه و آله نگوئید)
گفتیم: در پیشگاه خدا و رسولش توبه کردیم، ما درباره دجال صحبت مینمودیم.
فرمود: میخواهید شما را از کسی که در نزد من خطرش بیشتر از دجال است به شما معرفی نمایم؟ آنگاه فرمود:
شرک خفی یعنی انسانی عهده دار کارهای ناشایسته و گناه دیگران گردد، خطرش از دجال بیشتر است
4 – هم کفر هم شرک
بعد از وفات هشام بن عبدالملک خلیفه اموی، ولید بن یزید در سنه 125 بر خلافت استوار شد. او از کسانی بود که پیامبر خبر داده بود: (در این امت به خلافت میرسد که بدتر از فرعون در قومش باشد)
او دائماً مست بود و میگفت: چه کسی گفته نبوت برای خاندان هاشمی است اصلاً نه ولی و نه کتابی از طرف خدا بوده، به خدا بگوئید مرا از شراب خوردن منع میکنی.
یکشب مؤ ذن اذان صبح گفت، ولید برخواست در حالیکه با جاریه خود مست بودند، با او مجامعت کرد و قسم یاد کرد که کنیز با مردم نماز بگذارد، لذا لباس خود را به وی پوشاند و با جنابت وی را به مسجد فرستاد و بامامت ایستاد و مردم را اقتدا کردند.
و روزی ولید تفاءل به قرآن زد این آیه آمد (فتح نصیب رسولان، و هر ستمگر و جبار نصیبش هلاکت و حرامان است)
قرآن را بر هم گذاشت و با تیر قرآن را نشانه خود کرد و آنقدر تیر زد که قرآن پاره پاره شد و گفت: ای قرآن مرا تهدید به جبار عنید میکنی، روز قیامت شد بگو ای خدا ولید مرا پاره پاره کرد، نتیجه کفر و شرکش چنان شد که یک سال بیشتر حکومت نکرد و او را به بدترین وجهی کشتند و سرش را بر قصر آویختند و تن ناپاکش را در خارج شهر دفن کردند
5 – مناظره با مشرکان
حضرت ابراهیم خلیل برای تفهیم خداپرستی از یک طرف با بت پرستان که مجسمه هائی داشتند، و از طرف دیگر با قائلین به الوهیت ستارگان و ماه و خورشید، که برای خدا شریک قائل بودند، درگیر بود. چنان که در بابل و حران هجرتگاه دوم ابراهیم معابد و هیاکلی به نام ستارگان ساخته بودند که آنها را پرستش میکردند.
در مناظره و محاجه با ستاره پرستان چنین آمده است (چون پرده تاریک شب افق را فرو گرفت یکی از ستارگان را – ستاره زهره – بدید فرمود: این است پروردگار من.!
وقتی ستاره غروب کرد ابراهیم به جستجو پرداخت او را نیافت، به آنان فرمود: من خدایانی را که غروب میکنند دوست ندارم.
چون ماه بیرون آمد و طلوع کرد، فرمود: اینست پروردگار من؛ چون غروب و افول کرد فرمود: اگر پروردگارم مرا هدایت نکند مسلماً از گمراهان خواهم بود.
چون خورشید طلوع کرد فرمود: این است پروردگارم؛ چون غروب کرد در بیزاری از کار مشرکان و کافران فرمود: من روی دل و پرستش را به کسی متوجه میدارم که آسمانها و زمین را آفریده، و از مشرکان نیستم… آیا درباره خدای یکتائی که مرا به راه راست هدایت کرده با من محاجه میکنید و از آنچه با او شریک میپندارید بیم ندارم