5 داستان آموزنده درباره زنا و زناکار
1- پنج زناکار و پنج حکم
پنج نفر را نزد عمر آوردند که زنا کرده بودند، عمر امر کرد که به هر کدام، حدی اقامه شود. امیرالمؤ منین حاضر بود و فرمود: ای عمر! حکم خداوند درباره اینها این نیست که گفتی! عمر گفت: شما درباره اینها حکم کن و حد اینها را خود جاری بفرما.
حضرت یکی را نزدیک آورد و گردن زد، دیگری را رجم (سنگسار) کرد، سومی را حد تمام (هشتاد) زد، چهارمی را نصف حد زد و پنجمی را تعزیز و تاءدیب نمود!
عمر تعجب کرد و مردم در شگفت شدند. عمر پرسید: یا اباالحسن پنج نفر در یک قضیه واحده بودند، پنج حکم مختلف درباره آنها اجرا کردی؟!
امیر المؤ منین علیه السلام فرمود: اما اولی ذمی بود که زن مسلمانی را تجاوز کرد و از ذمه بیرون آمد و حدش جز شمشیر نبود.
دومی مرد زن دار بود که زنا کرد و رجم (سنگسار) نمودیم. سومی مرد غیر زندار بود و زنا کرد حد (هشتاد تازیانه) زدیم.
چهارمی عبد بود و نصف حد (یا پنجاه تازیانه) بر او زدیم، پنجمی مردی کم عقل بود و او را تعزیر (چند تازیانه) زدیم. عمر گفت: زنده نباشم در میان مردمی که تو در آنها نباشی، ای اباالحسن.
2- تعبیر خواب
ابن سیرین جوانی بسیار زیبا و خوش تیپ بود و به شغل بزازی مشغول بود. زنی عاشق او میشود از او میخواهد تا پارچه هائی را از او بخرد به شرط آنکه به منزلش بیاورد تا پول را هم به او بدهد.
چون وارد منزل آن زن شد، زن درب خانه را قفل میکند و از او میخواهد که با او زنا کند. او در جواب میگوید: پناه به خدای میبرم و در مذمت عمل شنیع زنا مطالبی میگوید.
حرفهایش در زن تاءثیر نکرد، تصمیم گرفت با حیله ای خود را از این بلا نجات بدهد. به زن میگوید: پس اجازه بده اول مستراح بروم تخلیه کنم بعد بیایم، زن هم قبول میکند چون به مستراح رفت خود را به مدفوع آلوده میکند و نزد زن میآید. چون این هیبت قبیحه را زن میبیند بدش میآید و ابن سیرین را از خانهاش بیرون مینماید. خداوند به خاطر این ترک زنا، علم تعبیر خواب را به او عطا کرد.
3- قاتل یحیی زنازاده بود
در زمان حضرت یحیی پیغمبر پادشاهی بود به نام (هیرودیس) که به یحیی علاقه مند و او را مرد عادل، و رعایت حال او را مینمود.
وقتی پادشاه با زنی زانیه رابطه داشت آن زن که کمی پیر شد دختر خود را آرایش کرد و نزد شاه جلوه میداد تا عاشق او شد، خواست با او ازدواج کند. از یحیی پیغمبر سوال کرد ایشان طبق دین مسیح آنرا جایز ندانست. از اینجا کینه یحیی به دل زن رسوخ کرد.
مادر دختر وقتی پادشاه را مست شراب دید، دختر را آرایش کرده بنزدش فرستاد و پادشاه از او کام خواست او گفت: به شرط آنکه سر یحیی را از بدنش جدا کنی و شاه قبول کرد بدستورش سر از بدن یحیی جدا کردند.
طبق نقل دیگر پادشاه قصد داشت با دختر خواهر یا دختر برادرش به نام (هیرودیا) ازدواج کند که یحیی نهی کرد، و حاجت دختر از پادشاه قتل یحیی بود.
امام باقر فرمود: قاتل یحیی فرزند زنا بود همانطور که قاتل علی علیه السلام و حسین بن علی علیه السلام زنازاده بودند.
چون یحیی به قتل رسید، خداوند بخت النصر (یا کردوس از پادشاهان بابل را) بر بیت المقدس مسلط کرد و هفتاد هزار نفر از آنان را کشت تا خون یحیی از جوشش ایستاد.
4- حمام منجاب
یکی از پولداران خوشگذاران از خدا بی خبر که همواره در عیش و عشرت به سر میبرد، روزی در کنار درب خانهاش نشسته بود. بانوئی به حمام معروف (منجاب) میرفت، ولی راه حمام را گم کرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه میکرد، تا شاید شخصی را بیابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسید:
حمام منجاب کجاست؟ آن مرد به خانه خود اشاره کرد و گفت: حمام منجاب همین جاست. آن بانو به خیال اینکه حمام همانجاست، به آن خانه وارد شد، آن مرد فوراً درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضای زنا کرد.
زن دریافت که گرفتار مرد هوسباز شده است، چاره ای جز حیله ندید و گفت:
من هم کمال اشتیاق را دارم، ولی چون کثیف هستم و گرسنه، مقداری عطر و غذا تهیه کن تا با هم بخوریم بعد در خدمتتان باشم.
مرد قبول کرد و به خارج خانه رفت و عطر غذا تهیه کرد و برگشت، زن را در خانه ندید، بسیار ناراحت شد و آرزوی زنا با آن زن در دلش ماند و همواره این شعر را میخواند:
(چه شد آن زنی که خسته شده بود، و میپرسید راه حمام منجاب کجاست)؟
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه در بستر مرگ افتاد، آشنایان به بالین او آمدند و او را به کلمه (لا اله الا الله محمد رسول الله) تلقین میکردند او به جای این ذکر، همان شعر مذکور در حسرت آن زن را میخواند، و با این حال از دنیا رفت.
5- پیامبر و مرد جوان
روزی جوانی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و با کمال گستاخی گفت: ای پیامبر خدا آیا به من اجازه میدهی زنا کنم؟
با گفتن این سخن فریاد مردم بلند شد و از گوشه کنار به او اعتراض کردند، ولی پیامبر با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود:
نزدیک بیا، جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نشست. پیامبر از او پرسید: آیا دوست داری کسی با مادر تو چنین کند؟ گفت: نه فدایت شوم.
فرمود: همینطور مردم راضی نیستند با مادرشان چنین شود. بگو ببینم آیا دوست داری با دختر تو چنین کنند؟ گفت: نه فدایت شوم. فرمود: همینطور مردم درباره دخترانشان راضی نیستند.
بگو ببینم آیا برای خواهرت میپسندی؟ جوان مجدداً انکار کرد (و از سوال خود پشیمان شد).
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دست بر سینه او گذاشت و در حق او دعا کرد و فرمود: (خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگی بی عفتی حفظ کن)
از آن به بعد، زشتترین کار در نزد این جوان، زنا بود.