5 داستان آموزنده درباره رزق و روزی
1- حکمت را بینند
حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است. چون نزدیک آمد، او عرض کرد: ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بی تابی، جانم به لب رسیده است.
موسی برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت. چند روز بعد، موسی علیه السلام از همان مسیر باز میگشت دید همان فقیر را دستگیر کردهاند و جمعیتی بسیار در گردن اجتماع نمودهاند، پرسید: چه حادثه ای رخ داده است؟
حاضران گفتند: تا به حال پولی نداشته تازگی مالی بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئی نموده و شخصی را کشته است. اکنون او را دستگیر کردهاند تا به عنوان قصاص، اعدام کنند!
خداوند در قرآن میفرماید: (اگر خدا رزق را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم میکنند)
پس موسی علیه السلام به حکمت الهی اقرار کرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود
2- استنباط غلط از قرآن
عمر بن مسلم یکی از کسانی بود که با امام صادق علیه السلام دوست بود و رفت و آمد داشت. پس از مدتی حضرت او را ندید، از علی بن عبدالعزیز جویای احوال دوستش شد.
او گفت: فدایت شوم! او دست از کسب و کار کشیده و روی به زهد و عبادت آورده است. فرمود: وای بر او! مگر نمیداند کسیکه دست از کار بکشد، دعایش مستجاب نخواهد شد.
در عصر پیامبر هنگامیکه که آیه (هر کس متقی و خداترس شود خدا راه بیرون شدن (از گناهان و بلاء) بر او میگشاید و از جائیکه گمان ندارد به او روزی عطاء کند ؛ گروهی از مسلمانان، محل کسب و تجارت خود را رها نموده و به گوشه نشینی و عبادت پرداخته و میگفتند: خداوند خود روزی رسان است و نمیگذارد افراد دیندار درمانده شوند، دیگر چه نیازی به زحمت تحصیل معاش و کسب و کار داریم.
چون این خبر به پیامبر رسید، آنها را فرا خواند و از روی اعتراض فرمود: چرا کار و کسب را ترک کردهاید؟!
آنها گفتند: خداوند متکلف روزی ما شده است. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چنین نیست که پنداشتهاید، هر کس توان کار و کوشش داشته باشد و انجام وظیفه نکند خداوند دعایش را مستجاب نفرماید، شماها باید دنبال کار بروید.
3- رزق بقدر کفاف
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با همراهان در بیابان به شتربانی گذشتند، مقداری شتر از او تقاضا کردند. در پاسخ گفت: آنچه در سینه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبیله دارد و آنچه در ظرف دوشیدهایم برای شامگاه آنان است.
پیامبر دعا کردند و فرمودند: خدایا مال و فرزندان این مرد را زیاد کن! از آنجا گذشتند و در راه با ساربان دیگری برخوردند، از او درخواست شیر کردند، ساربان شتران را دوشید، و همه را در میان ظرفهای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ریخت و یک گوسفند نیز اضافه بر شیر تقدیم نمود و عرض کرد: فعلاً همین مقدار پیش من بود چنانچه اجازه دهید بیش از این تهیه و تقدیم کنم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دست خویش را بلند کرده و گفتند: خداوندا به اندازه کفایت رزق به این ساربان عنایت کن.
همراهان عرض کردند: یا رسول الله! آنکه در خواست شما را رد کرد برایش دعائی کردی که ما همه آن دعا را دوست داریم، ولی برای کسیکه حاجت شما را برآورد از خداوند چیزی – رزق کفاف – خواستید که ما دوست نداریم!
فرمود: مقدار کمی که کافی باشد در زندگی بهتر از ثروت زیاد است که انسان را بخود مشغول کند بعد این دعا را کردند: خدایا به محمد به آل محمد به مقدار کفایت رزق لطف فرما.
4- صدقه موجب افزایش رزق
یکی از پسران امام صادق علیه السلام نامش محمد بود. گاهی از مخارج زندگیش چیزی زیاد میآورد، امام فرمود: چقدر از مخارج زندگیت زیاد آمده؟ عرض کرد: چهل دینار، فرمود: آن را در راه خدا صدقه بده. عرض کرد: غیر از پولی ندارم، اگر صدقه بدهم چیزی برایم نمیماند.
فرمود: برو آن را صدقه بده، خداوند عوضش را میدهد، آیا نمیدانی که هر چیزی کلیدی دارد و کلید رزق صدقه است!!
محمد نصیحت پدر را پذیرفت و آن چهل دینار اضافی را صدقه داد. از این جریان ده روز بیشتر نگذشت که چهار هزار دینار برای امام آوردند، امام به محمد فرمود: پسر جانم! ما برای خدا، چهل دینار دادیم، خداوند به جای آن، چهار هزار، دینار (صد برابر) به ما عنایت فرمود.
5- عمادالدوله
آل بویه که سلطنت آنها از سنه 322 آغاز شد، حدود 126 سال حکومت آنان ادامه داشت. از بزرگترین و خوش سلوک ترین آنها نسبت به مذهب تشیع و رعیت، عمادالدوله (ابوالحسن علی بن یویه) بود، که نه سال حکومت کرد (متوفی 338).
از غرائبی که برای او اتفاق افتاد و در باب رزق و گنج میباشد، چند است، اول: وقتی که به شیراز آمد یاقوت که از جانب المقتدر بالله عباسی حاکم بود فرار کرد. عمادالدوله میخواست خرج لشگر را بدهد چیزی نداشت. در این خیال بود و از ناراحتی سواره به شکار رفت. در صحرا دست اسبش به سوراخی فرو رفت. دست اسب را بیرون کشید سوراخ وسیعی پیدا شد و گنجی ظاهر گشت که یاقوت آنجا ذخیره کرده بود، گنج را برداشت و خرج لشگر را داد.
دوم: روزی از قفا دراز کشیده بود و فکر لشکر و رعیت بود، ماری که از گوشه ای از سقف به گوشه دیگر رفت. امر کرد سقف را بشکافند و مار را بکشند تا کسی را نگزد. چون سقف را کندند (سقف دیگری پیدا شد و ما بین آن) به صندوقهائی که پانصد هزار دینار در آن بود کشف کردند. پس آن گنج را برداشت میان رعیت تقسیم کرد.
سوم: برای خودش (و بزرگان ارتش و لشگریان) خواست لباسی بدوزد خیاطی را خواست، خیاط مخصوص فرماندار شهر (یاقوت) را معرفی کردند که کر بود.
فرمود: خیاط باید چشم داشته باشد به گوش محتاج نیست. خیاط را آوردند و فرمود: برای خودم و لشگر و نوکرها و سرکردهها لباس بدوز، او کر بود خیال کرد درباره او سعایت کردند که نزدش پول است گفت: از مال یاقوت فرماندار فقط چهار صندوق بیشتر پیش من نیست و نمیدانم درونش چیست!
عمادالدوله فرستاد صندوقها را آورند، چون سر صندوق باز کردند مالهای زیاد و لباس زیاد و جواهر درونش بود.