5 داستان آموزنده درباره دنیا، دنیادوستی و از دست رفتن دنیا
1- عزت و ذلت
هارون الرشید خلیفه عباسی بسیار برامکه را دوست میداشت، و آنان نوعاً در سمت وزراء و اصحاب خاص محبوب بودند. در میان آنان به جعفر برمکی شدیداً علاقه داشت. تا اینکه بعد از 17 سال و 7 ماه عزت در سال 189 ه – ق به مسائلی چند، برامکه مورد غضب هارون الرشید قرار گرفتند و همگی به بدبختی و نکبت روزگار افتادند و دنیا کاملاً بر آنان برگشت.
از جمله، محمد بن عبدالرحمن هاشمی گوید: روز عید قربانی بود که وارد بر مادرم شدم، دیدم زنی با جامههای کهنه نزد اوست و با او صحبت میکند. مادرم گفت این زن را میشناسی؟ گفتم: نه، فرمود: این (عباده) مادر جعفر برمکی است.
من به جانب عباده رفتم و با او قدری تکلم نمودم و پیوسته از حال او تعجب میکردم. از او پرسیدم: ای مادر، از عجایب دنیا چه دیدی؟ گفت: ای پسر جان روز عیدی مثل چنین روز (عید قربان) بر من گذشت در حالی که چهار صد کنیز در خدمت من ایستاده بودند و من میگفتم: پسرم جعفر حق مرا ادا نکرده و باید کنیزان و خدمتکاران من بیشتر باشد.
امروز یک عید است که بر من میگذرد که منتهی آرزوی من دو پوست گوسفند است که یکی را فرش خود کنم و دیگری را لحاف خود کنم.
من (محمد هاشمی) پانصد درهم به او دادم و چنان خوشحال شد که نزدیک بود قالب نهی کند. گاه گاهی عباده به خانه ما میآمد تا از دنیا رحلت کرد.
2- علی و بیت المال
شعبی گوید: من همانند دیگر جوانان به میدان بزرگ کوفه وارد شدم، امام علی علیه السلام را بر بالای دو طرف طلا و نقره دیدم که در دستش تازیانه ای کوچک بود و مردم را تجمع کرده بودند به وسیله آن به عقب می راند.
پس به سوی آن اموال برگشت و بین مردم تقسیم میکرد، به طوری که برای خودش هیچ چیز باقی نماند و دست خالی به منزلش بازگشت.
به منزل بازگشتم و به پدرم گفتم: امروز چیزی دیدم نمیدانم بهترین مردم بوده یا نه؟!
پدرم گفت: پسرم چه کسی را دیدی؟ آنچه را دیده بودم نقل کردم پدرم از شنیدن این جریان به گریه افتاد و گفت: ای پسرم تو بهترین کس از مردم را دیده ای.
زاذان گوید: من با قنبر به سوی امیر المؤ منین رفتیم، قنبر گفت: یا امیر المؤ منین برخیز که برایت گنجی مهم پنهان کردهام؟ فرمود: گنج چیست؟ قنبر گفت: برخیز و با من بیا تا نشانت دهم.
امام برخاست و با او به خانه در آمد. قنبر کیسه بزرگی از کتان که پر از کیسههای کوچک طلا و نقره در آن بود آورد و گفت:
ای علی علیه السلام می دانم که شما چیزی را بر نمیداری مگر آن که همه را تقسیم میکنی، این را فقط برای شما ذخیره کردم.!
امام فرمود: هر آینه دوست داشتم که در این خانه آتشی شعله میکشید و همه را میسوزانید، پس شمشیر از غلاف کشید و بر کیسهها زد، طلا و نقرهها را میان کیسهها به بیرون ریخته شدند.
سپس فرمود: اینها را میان مردم تقسیم کنید، و آنان هم چنین کردند، بعد فرمود: شاهد باشید که چیزی برای خود نگرفتم و در تقسیم بین مسلمانان کوتاهی نکردم، و آنگاه فرمود: (ای طلاها و نقرهها غیر علی علیه السلام را بفریبید)
3- حضرت سلیمان
سلیمان بن داود از نادر پیامبرانی بود که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سالها بر جن و انس و چهارپایان و مرغان و درندگان غالب و حاکم و زبان همه موجودات را میدانست؛ که زبان از توصیف قدرت عظیم او قادر است. او به حق تعالی عرض کرد:
(بر من ملکی ببخش که بعد از من به احدی ندهی)! بعد از اینکه خداوند به او کرامت کرد، به خدای خود فرمود: یک روز تا شب به شادی نگذرانیدهایم؛ میخواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآیم و نظر به مملوک خود کنم؛ کسی را اجازه ندهید نزد من آید که شادیم تبدیل به حزن نشود.
روز دیگر بامداد عصای خود رابه دست گرفت و بر بلندترین جائی از قصرش بالا رفت و ایستاد و تکیه بر عصا، نظر به رعیت و ممکلت خویش میکرد و به آنچه حق تعالی به او داده، خوشحال بود.
ناگاه نظرش به جوان خوش روی پاکیزه لباس افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد. فرمود: چه کسی ترا اجازه داده تا داخل قصر شوی؟ گفت: پروردگار، فرمود: تو کیستی؟ گفت: عزرائیل، پرسید برای چه کار آمده ای؟ گفت برای قبض روح، فرمود: امروز میخواستم روز شادی برایم باشد خدا نخواست؛ به آنچه ماءموری انجام بده.!
پس عزرائیل روح حضرت سلیمان را قبض نمود بر همان حالت که بر عصا تکیه کرده بود! مردم از دور بر او نظر میکردند و گمان میکردند زنده است.
چون مدتی گذشت اختلاف در میان مردم افتاد، عده گفتند، چند روز نخورده و نیاشامیده پس او پروردگار ماست، گروهی گفتند: او جادوگر است این چنین در دیده ما کرده که ایستاده است در واقع چنین نیست، گروه سوم گفتند: او پیامبر خداست. خداوند موریانه را فرستاد که میان عصای او را خالی کند. عصا شکست و او بیفتاد، و بعد متوجه شدند او چند روز پیش از دنیا رحلت کرده بود
4- دنیادوستی طلحه و زبیر
طلحه و زبیر، از سرداران صدر اسلام بودند و در میدانهای جهاد اسلامی خدمات شایانی کردند، بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مخصوصاً زبیر شدیداً طرف داری امیر المؤ منین میکرد و هیچگاه ترک نصرت امام نکرد.
تا اینکه عثمان را کشتند، و مردم علی علیه السلام را به رهبری برگزیدند؛ آنها نزد امام آمدند و رسماً از او تقاضا کردند تا آنها را به فرمانداری بعضی شهرها منصوب کند.
وقتی که با جواب منفی امام روبرو شدند، توسط (محمد بن طلحه) این پیام خشن را به آن حضرت رساندند:
(ما برای خلافت تو فداکاریهای بسیار کردیم، اکنون که زمام امور به دست تو آمده، راه استبداد را به پیش گرفته ای و افرادی مانند مالک اشتر را روی کار آورده ای و ما را به عقب زده ای)
امام توسط محمد بن طلحه پیام داد چه کنم تا شما خشنود شوید؟ آنها در جواب گفتند: یکی از ما را حاکم بصره و دیگری را فرماندار کوفه کن.
امام فرمود: (سوگند به خدا، من در اینجا (مدینه) آنها را امین نمیدانم، چگونه آنها را امین بر مردم کوفه و بصره نمایم)
بعد از محمد بن طلحه فرمودند: (نزد آنها برو و بگو: ای دو شیخ از خدا و پیامبرش نسبت به امتش بترسید، و بر مسلمانان ظلم نکنید، مگر سخن خدا را نشنیدهاید که میفرماید:
(این سرای آخر را تنها برای کسانی قرار میدهیم که اراده برتری جویی در زمین، و فساد را ندارد و عاقبت نیک برای پرهیزکاران است)
آنان چون به ریاست و پول دنیا نرسیدند قصد کردند به مکه بروند نزد امام آمدند و اجازه انجام عمره به مکه را خواستند. امام فرمود: (شما قصد عمره ندارید) آنان قسم یاد کردند خلافی ندارند و بر بیعت استوارند.
آنان به امر امام بیعت خود را با حضرت تجدید کردند، بعد به مکه رفتند و بیعت را شکستند، و تشکیل سپاه دادند و برای جنگ جمل به همراه عایشه به بصره حرکت کردند!!
در بین راه به (یعلی بن منبه) که حدود چهار صد هزار دینار از یمن برای امام میبرد برخورد کردند، و پولها را به زور از او گرفتند و صرف جنگ با امام کردند.
در این جنگ (سال 36 ه – ق) سیزده هزار از سپاه طلحه و زبیر، و پنج هزار از سپاه امام کشته شدند؛ و عاقبت طلحه توسط مروان که از سپاه خودش بود هدف تیر قرار گرفت و کشته شد؛ مروان گفت: انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم.
زبیر هم از جنگ کنار رفت و در راه توسط (ابن جرموز) کشته شد؛ و عاقبت دنیا دوستی و ریاست پرستی آنان جز مرگ ننگین نبود.
5- چه خواست چه شد!
در 23 محرم سنه 169 ه – ق مهدی عباسی در (ماسبذان) وفات کرد و خلافت به پسرش موسی ملقب به هادی عباسی که در آن وقت در جرجان به جنگ اهل طبرستان رفته بود، رسید.
هارون الرشید برادر هادی از برای او از اهل ماسبذان و بغداد بیعت گرفت و قاصدی برای او فرستاد، و او زود به جانب پایتخت آمد و بیعت کرد.
هرثمه بن اعین تمیمی گوید: هادی عباسی شبی مرا به خلوت طلبید و گفت: هیچ می دانی که ما از این سگ ملحد یعنی (یحیی بن خالد) چه ها میکشیم، خلق را از من متغیر گردانید و مردم را به محبت هارون الرشید دعوت میکند، باید الآن به زندان بروی و سر او را از بدن جدا سازی.
بعد به خانه برادرم هارون الرشید بروی و او را به قتل برسانی. سپس به زندان برو و هر کس از آل ابوطالب یافتی هلاک نمایی.
بعد سپاهی تهیه کن و به کوفه برو اولاد عباس را از خانههایشان بیرون بیاور و خانههایشان را آتش بزن.
من از شنیدن این اوامر، به لرزه افتادم و زبان به تضرع گشودم و گفتم: اینهمه کارهای بزرگ و سخت را قادر نیستم!
گفت: اگر سستی در اوامرم کنی تو را میکشم. سپس مرا همانجا نگه داشت و به (حرم سرای) خود رفت.
من گمان کردم چون کراهت در این کارها داشتم، کس دیگر را برای امور ماءمور بسازد مرا به قتل برساند.
با خود شرط کردم اگر از این کار سخت خلاص شوم، به سفر روم و به جائی روم که کسی مرا نشناسد.
ناگاه خادمی آمد و گفت هادی عباسی تو را میطلبد؛ من شهادتین به زبان گذرانیدم و حرکت کردم، وسط راه صدای زنی شنیدم، توقف کردم، شنیدم که میگفت: ای هر ثمه خیزران مادر هادی، بیا ببین ما را چه بلا افتاده است!
رفتم درون خانه در پس پرده، خیزران گفت: وقتی هادی به درون خانه آمد من مقنعه از سرم باز کردم و درباره هارون الرشید در خواست عفو و محبت نمودم، او سخن مرا رد کرد و سرفه شدیدی کرد، بعد آب آشامید و آب تاءثیری نداشت و هماندم مرد (18 ربیع الاول 170 ه ق)
اکنون یحیی بن خالد را خبردار کن تا بیعت برای پسرم هارون الرشید بگیرد. آمدم یحیی را خبردار کردم بعد رفتم منزل هارون او مشغول قرائت قرآن بود و به خلافت سلام کردم و او استبعاد کرد و حقیقت را گفتم، در همان شب خبر تولد ماءمون فرزند هارون الرشید را به او رساندند.