آنکس که مهریه زن را نمی‌دهد و قرض می‌گیرد و ادا نمی‌کند و از دادن زکات واجب جلوگیری می‌کند و غیره از مصادیق سرقت است ولکن تداعی از دزدی به سرقت اموال و متاع مردم مخفیانه و با حیله گرفتن است که مورد نظر است.

5 داستان آموزنده درباره دزدی و سرقت

5 داستان آموزنده درباره دزدی و انواع آن

 

1- امام و اقرار دزد

2 – شتر اعرابی

3 – بهلول و دزد

4 – دزد نابینای قرآن خوان

5 – معتصم و دزد

 

1- امام و اقرار دزد

مردی نزد امام علی علیه السلام آمد و اقرار به دزدی کرد، حضرت فرمود: از قرآن چیزی می‌توانی قرائت بنمائی؟ عرض کرد: بلی، سوره بقره را می دانم.

فرمود: تو را به جهت سوره بقره بخشیدم. اشعث بن قیس گفت: آیا حدی از حدود خدا را معطل می‌گذاری؟ فرمود: تو چه می‌فهمی؟ هر آینه برای امام است که هرگاه کسی خودش اقرار به دزدی بکند، او را بخواهد حد بزند یا عفو نماید؛ ولی هرگاه دو نفر شهادت دادند تعطیل حدود روا نیست

 

2 – شتر اعرابی

شیخ طاووس الحرمین گوید: وقتی در مکه معظمه در مسجدالحرام ایستاده بودم، اعرابی را دیدم که بر شتر نشسته می‌آید وقتی به درب مسجد رسید، از شتر فرود آمد و شتر را خوابانید و هر دو زانویش را بست و آنگاه سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

بار خدایا این شتر و باربر او را به تو سپردم، بعد داخل مسجدالحرام شد. طواف کرد و نماز خواند و سپس از مسجد بیرون آمد و شتر را ندید. رو به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

الهی در شرع مقدس آمده که مال را از آن کس طلب می‌کنند که به او امانت سپرده باشد، اکنون من شتر را به تو سپردم، تو به من بازرسان.

چون این بگفت، دیدم که از پشت کوه ابوقبیس کسی می‌آید و مهار شتری به دست چپ و دست راستش بریده و در گردنش آویخته است. نزدیک اعرابی آمد و گفت: ای جوان شتر خود را بگیر.

اعرابی گفت: تو کیستی و چطور به این حالت گرفتار شدی؟ گفت: من مردی درمانده بودم و به خاطر احتیاج شتر را به سرقت بردم، ناگاه در پشت کوه ابوقبیس رفتم و سواری را دیدم می‌آید، بانگی بر من زد و گفت: دستت را جلو بیار دست را جلو بردم با شمشیری دستم را برید و بر گردنم آویخت و گفت: این شتر را زود به صاحبش برسان.

 

3 – بهلول و دزد

بهلول آنچه از مخارجش زیاد می‌آمد در گوشه خرابه ای پنهان می‌کرد. وقتی مقداری پول‌هایش به سیصد درهم رسیده بود، روزی دیگر که درهم اضافه داشت به اطراف همان خرابه رفت تا پول را ضمیمه آن پنهان کند، مرد کاسبی که در همسایگی خرابه بود از جریان آگاه شد.

همینکه بهلول کار خود را کرد و از خرابه دور شد، آن مرد پول‌های زیر خاک را بیرون آورد.

وقتی بهلول برای سرکشی به جایگاه پول رفت، اثری از آن ندید؛ فهمید کار همان همسایه کاسب است.

بهلول نزد کاسب آمد و گفت: می‌خواهم به شما زحمتی بدهم و آن اینکه پول‌هایم در مکانهای متفرق است یکی یکی را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسید، بعد گفت: جائی که سیصد و ده درهم است محفوظ‌تر است می‌خواهم بقیه را در آنجا بگذارم و خداحافظی کرد و رفت.

کاسب فکر کرد سیصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تابقیه را در آنجا گذاشت مقدارش زیاد می‌شود بعد آن را به سرقت ببرد.

بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سیصد و ده درهم را در همانجا یافت و در جایگاه آن مدفوع نمود و خاک رویش ریخت.

کاسب در کمین زود آمد خاک‌ها را کنار بزد تا همه پول‌ها را ببرد، دستش به نجاست آلوده گردید و از حیله بهلول آگاهی یافت.

بهلول پس از چند روز دیگر نزد او آمد و گفت: می‌خواهم چند رقم از پول‌هایم را جمع بزنی هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم بعلاوه صد درهم مجموع را با بوی گندیکه از دست‌هایت استشمام می‌کنی چقدر می‌شود؟! این را گفت و پا به فرار گذاشت، کاسب دنبالش دوید تا او را بگیرد ولی نتوانست.

 

4 – دزد نابینای قرآن خوان

علام بن الثمان می‌گوید: در بصره خدمت شخص بازرگانی می‌کردم. روزی پانصد درهم در کیسه پیچیدم و از بصره به (ابله) خواستم بروم، بر لب جله آمدم و کشتی کرایه کردم و چون از منطقه (مسمار) درگذشت، نابینائی بر لب آب قرآن می‌خواند و به صورت حزین آواز داد که ای کشتیبان می‌ترسم شب مرا حیوانات از بین ببرند، مرا در کشتی بنشان.

ملاح و نابینا هر دو خود را برهنه کردند که ما مال تو را نگرفتیم، دست از ایشان کشیدم و گفتم خدایا صاحب این مال مرا از بین خواهد برد. هزاران فکر و خیال آن شب و آن روز به ذهنم رسید و به گریه و زاری مشغول بودم.

در راه مردی به من رسید و علت گریه را پرسید و جریان دزدی پول بازرگان را نقل کردم. گفت: راهی به تو نشان می‌دهم برو نان و طعام خوب تهیه کن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبکر نقاش برو غذا را نزدش بگذار، او از تو می‌پرسد گرفتاریت چیست، جریان را بگو.

من همان دستور را انجام دادم و ابوبکر نقاش در جواب حاجتم گفت: الان به قبیله بنی هلال برو و در دروازه خانه ای بسته است در آن بازکن و داخل شو و دستمال‌هایی آنجا آویزان است بکی بر کمر ببند، و در گوشه ای بنشین. جماعتی آیند و شراب خورند تو هم پیاله ای بگیر و بگو به سلامتی دائی‌ام ابوبکر نقاش، و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند بگو دیروز پول خواهرزاده من را برده‌اند و به او رسانید و آنان را تسلیم کنند.

من هم آنچه گفته بود عمل کردم و آنان همان دم کیسه پول را به من دادند بعد خواهش کردم بگوئید چطور به سرقت رفته است. بعد از بگو مگو خلاصه یکی گفت: مرا می‌شناسی؟ دیدم آن نابینا که قرآن می‌خواند می‌باشد و دیگری هم ملاح بود. گفت: یکی از یاران ما درون آب است، چون قرآن خوانده شود مسافر فریفته صدا شود و ما کیسه پول درون آب اندازیم و آن یار درون آب شنا کند پول به ساحل برد و روز دیگر بهم رسیم قسمت کنیم. امروز نوبت قسمت کردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبکر نقاش رسید مال را به تو تسلیم کردیم. من مال خود را گرفتم و خدای را شکر کردم که از این گرفتاری نجات پیدا کردم.

 

5 – معتصم و دزد

در زمان معتضد دهمین خلیفه عباسی، ده کیسه زر که هر یک حاوی ده هزار دینار بود از خزانه برای مصرف لشکریان به خانه حسابدار سپاه برده، و به او تحویل داده شد شب دزدی نقب حسابدار رفت و کیسه‌ها را به سرقت برد.

روز رئیس نگهبانان به نام (مونس عجلی) را احضار کرد و گفت: اگر آنرا پیدا نکنی آنوقت کارت به خلیفه مربوط می‌شود. او تمام دزدان سابق و پیر و توبه کنندگان از سرقت را جمع و این مسئله را عنوان کرد، و آنان را تهدید سخت نمود.

تمام ماءمورین و دزدان سابق همت گماشتند مرد لاغری را تحویل رئیس نگهبانان دادند او از مرد سئوال کرد و انکار نمود. دید با زبان نرم اقرار نمی‌کند، با جایزه و تشویق او را مورد تفقد قرار دادند فایده ای نداشت، آخر الامر او را شکنجه دادند بطوری که جای سالمی در بدنش نماند، ولی اقرار به دزدی نکرد.

معتضد از جریان با خبر شد و دزد را خواست و از او بازجوئی کرد، باز اقرار نکرد. دستور داد تا پزشکان او را مداوا کنند تا از ضرب و جراحت نمیرد، و پزشکان او را مداوا کردند.

خلیفه بار دوم او را خواست، و او بخاطر سلامتی یافتن دوباره خلیفه را دعا کرد، و منکر سرقت شد.

بار سوم خلیفه او را وعده وعید داد و برایش حقوقی تعیین کرد و از اموال مسروقه هم گفت: قسمتی را به تو می‌بخشم، او منکر سرقت شد.

بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند که اعتراف کند، او به قرآن قسم خورد که بی گناه است.

بار پنجم خلیفه گفت: دست روی سر خلیفه بگذار و بگو به جان خلیفه من دزدی نکرده‌ام، او همچنین کاری کرد و گفت: به جان خلیفه من ندزدیم.

بار ششم خلیفه سی نفر سیاهان قوی هیکل را گماشت به نوبت کنار متهم باشند به نوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تا چند روز او را همین شکل نگه داشتند تا اینکه خلیفه دستور داد او را به نزدش بیاورند.

از او بازجویی کرد او انکار دزدی را کرد و قسم خورد نمی‌داند.

بار هفتم خلیفه گفت: او بی گناه است او را عفو کنید و از او حلالیت بجوئید و بعد دستور داد غذا و شربت خنک فراوان به او بدهند؛ وقتی کاملاً سیر شد خوشخوابی از پر قو برایش بگذارند تا چندین روز که نخوابیده بود بخوابد.

وقتی دراز کشید لحظه ای خوابید، با حالت خواب آلودگی او را بیدار و نزد خلیفه آوردند و برای بار هشتم گفت: تعریف کن چگونه نقب زدی و اموال کجا بردی، متهم که از پری شکم و خواب آلودگی گرفتار شده بود بی اختیار بیهوشانه گفت: اموال را به حمام مقابل خانه حسابدار زیر خارهایی که حمام را با آن روشن می‌کنند پنهان کردم و روی آن را با خاک پوشاندم.

خلیفه دستور داد او را به رختخوابش ببرند تا بخوابد، و دستور داد تا آنجا را که دزد گفته اموال را بگیرند و بیاورند.

بعد دستور داد او را از خواب بیدار کنند و برای بار نهم از او از اموال مسروقه سئوال کرد و انکار کرد.

خلیفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلی‌اش باز انکار کرد، دستور داد دست و پای او را محکم بستند و پیوسته باد کن در مقعدش فرو کردند و در آن دمیدند گوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند که باد در تمام بدنش فرود رود و بدنش باد کند و ورم نماید.

حالتش بقدری عجیب شده بود که نزدیک بود حدقه چشمش از چشم بیرون بیاید.

بعد خلیفه گفت: رگ بالای ابروی او را بشکافند تا باد همراه خون از آن بیرون بیرون بیاید، تا باد خالی شد. (او به هلاکت رسید)

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *