5 داستان آموزنده درباره دروغ
1 – ولید بن عقبه
ولید بن عقبه ابی معیط از مسلمانانی بود که ابتداءً ظاهری خوب داشت، تا جائیکه رسول خدا صلی الله علیه و آله او را ماءمور کرد به سوی قبیله بنی مصطلق برود و زکات و صدقات آنان را بگیرد.
افراد قبیله وقتی شنیدند ماءمور پیامبر آمده، به استقبال برای خوش آمد گوئی آمدند.
چون در زمان جاهلیت میان ولید و این قبیله خصومت و عداوت بوده خیال کرد آنها به کشتن او مهیا شدند، پس مراجعه به مدینه کرد و نزد پیامبر آمد و گفت: اینان زکات مالشان را نمیدهند در حالیکه که قضیه به عکس بود.
پیامبر صلی الله علیه و آله ناراحت شد و قصد کرد که سپاهی به طرف آن قبیله بفرستد که خداوند این آیه را نازل کرد: (ای کسانی که ایمان آوردهاید اگر شخص فاسقی برای شما خبر آورد تحقیق کنید (در این که حرف او صحیح است یا دروغ)
بعد از نزول آیه ولید دروغگو بعنوان فاسد شناخته شد، و پیامبر فرمود او از اهل دوزخ است و بعد او با عمروعاص شراب خوردند و دشمنی با پیامبر صلی الله علیه و آله و امیرالمؤ منین را شیوه خود کرد؛ و چون از طرف خلیفه سوم به امارت کوفه منصوب شد یک روز صبح به حالت مستی نماز صبح به جماعت را چهار رکعت خواند
2 – گرسنگی و دروغ
اسماء بنت عمیس گفت: من و تعدادی دیگر از زنان در شب عروسی عایشه با پیامبر، نزد او بودیم و او را آماده میکردیم.
وقتی که به خانه رسول خدا میرفتیم غذایی جز یک ظرف شیر آنجا نیافتیم.
حضرت مقداری از شیر را نوشیدند و آن را به عایشه دادند.
عایشه خجالت کشید و آن را نگرفت. من گفتم: دست رسول خدا را کوتاه مکن و ظرف شیر را بگیر و بنوش؛ عایشه با خجالت آن ظرف شیر را گرفت و نوشید.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمودند: ظرف شیر را به همراهانت بده تا بنوشند. زنانی که همراه ما بودند گفتند: که ما میل نداریم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بین گرسنگی و دروغ جمع نکنید (یعنی چرا هم دروغ می گوئید و هم گرسنگی را تحمل میکنید).
من گفتم: ای رسول خدا آیا ما چیزی را میل داشته باشیم و بگوئیم میل نداریم دروغ گفتهایم؟ فرمود: دروغ اگر چه کوچک هم باشد در نامه اعمال نوشته میشود
3 – دروغ
شاعر خسروی هروی از معاصران عبدالرحمن جامی بوده و این بیت از اوست:
بستان حسن را گُل روی تو آب داد
گوش بنفشه را سر زلف تو تاب داد
نوشتهاند که او گفت: پدر من در وقت ختنه کردن من طعامی را ساخته بود، که در آن صد من زعفران سوده کمندی به کار برده بود.
حاضران گفتند: اینهمه زعفران در کدام طعام به کار رفت؟ گفت: چهل من برنج مزعفر، سی من در نخود آب، ده من در قلیه بای بغراء (نام آشی است)، ده من در حلوا.
گفتند: این نود من شد ده من دیگر را در کجا به کار بردند؟
خسروی فرو ماند و به فکر فرو رفت، بعد از مدتی سر بر آورد و به نشاط تمام گفت: یافتم، ده من دیگر در قطاب بکار بردند!!
4 – زینب کذابه
در زمان متوکل عباسی زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا علیهاالسلام میباشم. متوکل گفت: از زمان زینب تا به حال سالها گذشته و تو جوانی؟! گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال جوانی من عود کند.!
متوکل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را جمع کرد و آنها همگی گفتند: او دروغ میگوید، زیرا زینب در سال 62 ه ق وفات کرده است.
زینب کذابه گفت: ایشان دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم و کسی از حال من مطلع نبود تا الان که ظاهر شدم.
متوکل قسم خورد که باید شما با دلیل ادعای این زن را باطل کنید. آنان گفتند: دنبال امام هادی علیه السلام بفرست تا بیاید و ادعای او را باطل کند. متوکل امام را طلبید و حکایت این زن را عرض کرد.
امام فرمود: او دروغ میگوید و زینب در فلان سال وفات کرد. متوکل گفت: دلیلی بر بطلان قول او بیان کن. امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمه علیهاالسلام بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شیران اگر راست میگوید!
متوکل به آن زن گفت: چه می گویی؟ گفت: میخواهد مرا به این سبب بکشد. امام فرمود: اینجا جماعتی از اولاد فاطمه علیهاالسلام میباشند هر کدام را خواهی بفرست. راوی گفت: صورتهای جمیع سادات تغییر یافت، بعضی گفتند: چرا حواله بر دیگری میکند و خودش نمیرود. متوکل گفت: شما چرا خودتان نمیروی؟
فرمود: میل تو است میروم؛ متوکل قبول کرد و دستور داد نردبانی نهادند؛ حضرت داخل در جایگاه شیران درنده شدند و آنها از روی خضوع سر خود را جلو امام به زمین مینهادند و امام دست بر سر ایشان میمالید، بعد امر کرد کنار روند و همه درندگان کنار رفتند!
وزیر متوکل گفت: زود امام هادی را بطلب که اگر مردم این کرامت را از او ببینند بر او میگروند. پس نردبان نهادند و امام به بالا آمدند و فرمودند: هر کس اولاد فاطمه علیهاالسلام است بیاید میان درندگان بنشیند.!!
آن زن گفت: امام ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی چیزی مسبب شد که این خدعه کنم. متوکل گفت: او را نزد شیران بیفکنید؛ مادر متوکل شفاعت زینب کذابه را نمود و متوکل او را بخشید
5 – دروغ واضح امیرحسین
سلطان حسین بایقرا که بر خراسان و زابلستان حاکم بود با یعقوب میرزا که بر آذربایجان سلطان بود دوست بوده و نوعاً با هم مکاتبه و هدایا برای هم میفرستادند.
وقتی سلطان حسین مقداری اشیاء نفیسه به شخصی به نام امیرحسین ابیوردی داد و گفت: این هدایا را با کتابی که از کتابخانه به نام کلیات جامی است میگیری و به رسم هدیه برای سلطان یعقوب میرزا میبری.
امیرحسین نزد کتابدار رفت و کتاب کلیات جامی را خواست و او اشتباهاً کتاب فتوحات مکیه تاءلیف محی الدین عربی که به همان اندازه و حجم بود داد.
امیر حسین روانه آذربایجان شد و به حضور یعقوب میرزا آمد و نامه سلطان حسین و هدایای نفیسه را تقدیم داشت. یعقوب میرزا بعد از قرائت نامه و احوالپرسی از سلطان و ارکان دولت، از خود امیرحسین احوال پرسید و از دوری راه که دو ماه طول کشیده بود سئوال کرد و گفت: حتماً هم صحبتی هم داشتی که به شما خوش گذشته باشد.
امیرحسین گفت: بلی کتاب کلیات جامی را که تازه استنساخ نموده بودند همراهم بود و پیوسته به مطالعه آن مشغول بودم و از آن لذت میبردم.
یعقوب میرزا تا نام کتاب کلیات جامی را شنید گفت: بسیار مشتاق بودم و از آوردن این کتاب خوشحال شدم. امیرحسین یکی از ملازمان را فرستاد و کتاب را آورد به دست یعقوب میرزا داد.
یعقوب میرزا وقتی کتاب را گشود، دید کتاب فتوحات مکی است و رو به امیرحسین کرد و گفت: این کلیات جامی نیست، چرا دروغ گفتی؟!
امیر حسین از خجالت به عقب برگشت و دیگر صبر نکرد جواب نامه را بگیرد، رو به خراسان حرکت کرد و گفت: راضی بودم آنگاه که دروغم ظاهر شد مرده بودم
سلام بسیار جالبه ولی متاسفانه منبع هر یک را ننوشتید !