5 داستان آموزنده درباره خیانت و عواقب خیانت کردن
1- وزیر خیانتکار
در عهد پادشاهی گشتاسب، او را وزیری بود به نام (راست روشن) که به سبب این نام مورد نظر گشتاسب بوده و بیشتر از وزای دیگر مورد مرحمت قرار میگرفت.
این وزیر، گشتاسب را بر مصادره رعیت تحرض میکرد، و ظلم را در نظر او جلوه میداد و میگفت: انتظام امور مملکت به خزانه است و باید ملت فقیر باشند تا تابع گردند.
خود هم مال زیاد جمع کرد و با گشتاسب از در دشمنی در آمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالی ندید تا حقوق کارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پریشان دید و متحیر شد.
دلتنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بیرون رفت و سیر میکرد. در اثنای سیر در بیابان نظرش به گوسفندانی افتاد به آنجا رفت و دید، گوسفندان خواب و سگی بردار است، تعجب کرد!!
چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسید، گفت: این سگ امین بود، مدتی او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد کردم. بعد از مدتی او با مده گرگی دوستی گرفت و با او جمع شد. چون شب میشد ماده گرگ گوسفندی را میگرفت و نصف خودش میخورد و نصف دیگر را سگ میخورد.
روزی در گوسفندان کمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به این خیانت سگ پی بردم. لذا سگ را بردار کردم تا معلوم شود جزای خیانت و عاقبت بدکردار شکنجه و عذاب است!!
گشتاسب چون این جریان را شنید به خود باز آمد و گفت: رعیت همانند گوسفندان و من مانند چوپان، باید حال مردم را تفحص کنم تا علت نقصان پیدا شود.
لذا به بارگاهش آمد و لیست زندانیان را طلب کرد و معلوم شد وزیر (راست روشن) آنها را حبس کرده است و همه مشکلات از اوست. پس او را بردار کرد و اعلام نمود و گفت: ما به نام او فریفته شدیم.
کم کم مملکت آباد و تدارک کار گذشته کرد و در کار اسیران اهتمام داشت و دیگر بر هیچ کس اعتماد نمیکرد.
2- خیانت در زیارت
جناب حاج آقا حسن فرزند مرحوم آیت الله حاج آقا حسین طباطبائی قمی نقل کرد: که برای معالجه چشم از مشهد به طهران آمده بودم، همان زمان یکی از تجار تهران که او را میشناختم به قصد زیارت امام هشتم به خراسان رفت.
شبی از شبها در عالم خواب دیدم که در حرم امام هشتم میباشم و امام روی ضریح نشستهاند، ناگاه دیدم آن تاجر تیری به طرف مقابل امام پرتاب نمود و امام ناراحت شدند.
بار دوم از طرف دیگر ضریح تیری به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد. بار سوم تیر از پشت به جانب امام پرتاب نمود که این دفعه اما به پشت افتادند.
من از وحشت از خواب بیدار شدم. معالجهام تمام شد و میخواستم به خراسان مراجعت نمایم، لکن توقف بیشتری کردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جویا شوم. از مسافرت برگشت و سوالاتی کردم امام چیزی نفهمیدم، تا اینکه خوابم را برایش تعریف کردم.
اشک از چشمانش جاری شد و گفت: روزی وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم و طرف پیش رو زنی دست به ضریح چسبانده و من خوشم آمد و دست خود را روی دست او گذاشتم، زن رفت طرف دیگر ضریح، من هم رفتم باز دست خود را بر روی دست او گذاشتم، رفت طرف پشت سر، من هم رفت تا دست خود را به ضریح گذاشت، دست خود را روی دست او گذاشتم، از او سوال نمودم که اهل کجائی. گفت: اهل تهران، با او رفاقت نموده و به تهران آمدیم.
3- خیانت دختر به پدر
ساطرون که لقبش ضیزن بوده است پادشاه (حضر) که میان دجله و فرات قرار داشت بود. در آن جا کاخی زیبا وجود داشت که آنرا (جوسق) مینامیدند، او یکی از شهرهای شاهپور ذی الاکتاف را غارت و تصرف و خواهر شاهپور را گرفت و مردم بسیاری را کشت.
چون شاهپور خبردار شد لشگری جمع کرد. و به سوی او حرکت نمود. ضیزن در قلعه ای محکم متحصن شد و این محاصره چهار سال ادامه یافت و کاری از پیش نرفت.
روز دختر ضیزن بنام (نضیره) که بسیار با جمال بود در بیرون قلعه میگشت و شاهپور چشمش به او افتاد شیفتهاش شد و برایش پیغام داد اگر راه تصرف قلعه را نشان دهی با تو ازدواج میکنم.
نضیره که علاقه به شاهپور هم پیدا کرده بود شبی سربازان قلعه را از شراب مست و درب قلعه را به روی لشگریان شاهپور باز کرد، و (ضیزن) پدرش کشته شد.
شاهپور با نضیره ازدواج کرد و شبی دید بستر او خون آلود است، علت را جویا شد، دید برگ (مو) در بسترش بود، بخاطر لطافت اندام بدن خراشیده شد.
گفت: پدرت چه غذایی به تو میداد؟ گفت: زرده تخم مرغ و مغز سر بره و کره و عسل. شاهپور ساعتی تاءمل کرد و گفت: تو با چنین وسایل آسایش پدر وفا نکردی آیا با من خواهی وفا کنی، دستور داد به دم اسب او را بستند و اسب در بیابان تاختند، تا خارهای بیابان از خون این دختر خیانت کار رنگین شود.
4- مرد هندی و امام ششم
امام کاظم علیه السلام فرمود: روزی در خدمت پدر بودم و یکی از دوستان از دوستان وارد شد و گفت: عده ای در بیرون منزل ایستاده و اجازه ورود میخواهند.
پدر فرمود: نگاه کن ببین کیستاند. وقتی رفتم شتران زیادی را که حامل صندوقهائی بودند مشاهده کردم و شخصی هم سوار بر اسب بود. به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: مردی از هندوستان واراده تشرف به خدمت امام را دارم.
بازگشتم و به عرض ایشان رسانیدم. فرمود: اجازه به این خائن ناپاک مده. به آنها اجازه ندادم و مدت زیادی در همانجا اقامت کردند تا اینکه یزید بن سلیمان و محمد بن سلیمان واسطه شدند و اجازه ورود برای آنها گرفتند.
مرد هندی وقتی که وارد شد دو زانو نشست گفت: امام بسلامت باد، مردی از هندم، مرا پادشاه با مقداری از هدایا خدمت شما فرستاده، چند روز است که به ما اجازه ورود نمیدهید آیا فرزندان پیامبران چنین میکنند.؟
پدرم سر خود را به زیر انداخت و فرمود: علت آنرا بعد خواهی فهمید. پدرم مرا دستور داد نامه او را بگیرم و باز کنم. در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود:
من ببرکت شما هدایت یافتهام، برایم کنیز بسیار زیبائی به هدیه آورده بودند، هیچ کس را شایسته آن کنیز نیافتم، از این جهت او را به مقداری لباس و زیور و عطر تقدیم شما میکنم، از میان هزار نفر صد از میان صد نفر ده نفر و از میان ده نفر کسی را که صلاحیت امانت داری داشته باشد یکی را به نام (میزاب بن خباب) تعیین کرد او را همراه هدایا و کنیز نزد شما فرستادم.
امام رو به او کرد و فرمود: برگرد ای خیانت کار، هرگز قبول امانتی که خیانت شده را نمیکنم…!
مرد هندی سوگند یاد کرد که خیانت نکردهام. پدر فرمود: اگر لباس تو گواهی به خیانت تو به کنیز دهد مسلمان میشوی؟ گفت: مرا معاف بدار. فرمودند: پس کاری که کردی به پادشاه هند بنویس… .!
مرد گفت: اگر چیزی در این خصوص شما می دانی بنویس، پوستینی بر دوش مرد بود و امام فرمود: آنرا بیانداز؛ پس پدرم دو رکعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت وی فرمود: اللهمانی اسئلک بمعاقد العز… ایمانا مع ایمانهم، از سجده سر برداشت و روی به پوستین کرد و فرمود: آنچه می دانی درباره این مرد هندی بگو. پوستین همانند گوسفندی بهم آمد و گفت:
ای فرزند رسول خدا، پادشاه این مرد را امین دانست و نسبت به حفظ کنیز و هدایا او را سفارش زیادی کرد، همینکه مقداری راه آمدیم به بیابانی رسیدیم، در آن جا باران گرفت، هر چه با ما بود از باران خیس شد و پر آب گردید. چیزی نگذشت که ابر بر طرف شد و آفتاب تابید. این خائن خادمی را که همراه کنیز بود صدا زد و او را روانه شهر نمود تا چیزی تهیه کند.
پس از رفتن خادم کنیز را گفت: در این خیمه که میان آفتاب زدهایم بیا تا لباسها و بدنت خشک شود کنیز وارد خیمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همینکه چشم این هندی به پای او افتاد فریفته شد و کنیز را به خیانت راضی نمود.
مرد هندی از مشاهده این پوستین به اضطراب افتاد و اقرار کرد و تقاضای بخشش نمود. پوستین به حالت خود برگشت، امام دستور داد آنرا بپوشد.
همینکه پوستین بر دوش گرفت، پوستین بر گردن و گلویش حلقه وار پیچید نزدیک بود آن مرد خفه و سیاه شود.
امام فرمود: ای پوستین او را رها کن، تا پیش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است که کیفر خیانت این شخص را کند؛ و پوستین به حالت اولیه برگشت.
هندی با وحشت تمام درخواست قبول هدیه ای را کرد..! امام فرمود: اگر مسلمان شوی کنیز را به تو میدهم، ولی او نپذیرفت.
امام هدیه را پذیرفت ولی کنیز را رد کرد و آن مرد هندی به هندوستان بازگشت. بعد از یک ماه، نامه پادشاه هند رسید که بعد از عرض ارادت نوشته بود که: آنچه ارزش نداشت را قبول کردید ولی کنیز را قبول نکردید. این کار مرا نگران کرد و یا خود گفتم: فرزندان انبیاء دارای فراست خدادادی هستند، شاید آورنده کنیز خیانتی کرده باشد. لذا نامه ای بنام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم: نامه شما رسید، و از خیانت در آن متذکر شدید.
به او گفتم جز راستی چیزی تو را نجات نخواهد داد، و او تمام قضیه خیانت کنیز و حکایت پوستین را برایم نقل کرد، و کنیز هم اعتراف کرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به یگانگی خدا و رسالت پیامبر گواهی و به عرض میرسانم که من بعداً خدمت خواهم رسید طولی نکشید که تاج و تخت را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان حقیقی شد.
5- حل مشکل!!
در زمان خلافت عمر، مردی از انصار به حالت مردن افتاد؛ دختری داشت و آن را به دوستش که وصی او بود سپرد تا بعد از مرگش، کاملاً او را حفظ کند.
مرد به دستور خلیفه به سفر طولانی ماءمور شد، و به خانه آمد و سفارش اکید به همسرش کرد و بعد به مسافرت رفت؛ و هر وقت نامه ای مینوشت سفارش دختر رفیقش را میکرد.
سفارشات پی در پی شوهر، همسر را به این گمان انداخت که شوهر میخواهد از مسافرت بیاید و او را به عقد خود در آورد، و هووی من شود و مرا از چشم او بیاندازد.
لذا به همسایگی به زنی نابکار مشورت کرد و بعد تصمیم گرفتند شب دور هم بنشینند و دختر را شراب بدهند تا کاملاً بی حال شد با انگشت تجاوز به بکارت او کنند؛ و همین کار را کردند..!!
بعد از چند روز شوهرش آمد سراغ دختر را گرفت، زن گله کرد و گفت: او به حمام رفت وقتی برگشت دختری خود را از دست داده بود.
مرد دختر را صدا زد و گله کرد و علت را پرسید؟ دختر گفت: زن تو افتراء بسته است و مرا شبی شراب داد و تجاوز به حریم من کرده است.
مرد برای حل این مشکل به حضرت امیر المؤ منین علیه السلام مراجعه کرد و حضرت زن و دختر را خواست و هر چه به زن گفتند: حقیقت را بگو نگفت. حضرت قنبر را فرستادند دنبال زن همسایه و او را آورد و شمشیر کشید و فرمودند: اگر واقع را نگوئی و آنچه می گویم تکذیب کنی، با این شمشیر گردنت رامی زنم!
حضرت خود قضایا را نقل کرد و زن همسایه تصدیق کرد. حضرت به آن مرد فرمود: زنت را طلاق بده، و دختر را همانجا برایش عقد کردند و از آن زن دیه کار ناشایست را گرفتند.