شخص حلیم بر جفاء خلق و خانواده و همکاران و مانند این‌ها صبر می‌کند و به رضای الهی، بر جفای آنان بردباری می‌نماید.

5 داستان آموزنده درباره حلم، صبر و شکیبایی

5 داستان آموزنده درباره حلم، صبر و شکیبایی

 

1- اذیت کبوتر باز

2 – مدارا با اعمال فرماندار

3 – قیس منقری

4 – امام حسن علیه السلام و مرد شامی

5 – شیخ جعفر کاشف الغطاء

 

1- اذیت کبوترباز

(شیخ ابوعلی ثقفی) را همسایه ای بود کبوتر باز، کبوتران وی بر بام خانه شیخ می‌نشستند، و خود برای پرواز دادن کبوتران پیوسته سنگ پرتاپ می‌کرد و شیخ از این جهت در اذیت بود.

روزی شیخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت. همسایه به قصد کبوتران سنگی پرتاب کرد و سنگ بر پیشانی شیخ آمد و پیشانی او شکست و خون جاری شد.

اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شیخ نزد حاکم شهر خواهد رفت و دفع شر کبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از رحمت او آسوده می‌شویم.

شیخ خدمتکار را بخواند و گفت: به باغ برو و شاخی از درخت بیاور. خادم رفت و شاخه ای آورد.

شیخ گفت: اکنون این چوب را پیش کبوتر باز ببر و بگو از این پس کبوتران خود را با این چوب پرواز بدهد و سنگ نیندازد.

 

2 – مدارا با اعمال فرماندار

در ایامی که (هشام بن اسماعیل) (دائی عبدالملک مروان) از طرف یزید فرماندار مدینه بود حضرت سجاد علیه السلام را اذیت و آزار می‌داد.

چون از مقامش عزل شد و ولید بر سر کار آمد، دستور داد هشام را توقیف نمایند، تا هر کس از وی شکایت دارد مراجعه کند.

در این موقع هشام گفت: از هیچ کس نمی‌ترسم مگر از علی بن الحسین علیه السلام و این بخاطر اذیتهائی بود که به حضرتش وارد نموده بود.

امام به هنگام زندانی بودن هشام، از درب خانه مروان (خواهرزاده او) عبور کرد، و قبلاً به بعضی آشنایان خود (که در توقیف هشام دخالت داشتند) فرمود: با یک کلمه هم او را اذیت نکنند.

حتی امام پیغام به هشام فرستاد و فرمود: نظر کن اگر از پرداخت مالی که به عنوان جریمه یا مجازات از تو می‌خواهند ناتوانی، ما می‌توانیم آن را بپردازیم، پس تو از ناحیه ما و هرکس از ما اطاعت می‌کند آرامش خاطر داشته باش.

همین که هشام امام را از نزدیک با مدارا کردن به او و سرپوش نهادن به کارهای بدش دید، فریاد زد: خداوند  خود اعلم و آگاه است که مقام رسالتش را در چه محلی قرار دهد.

 

3 – قیس منقری

حلم را از قیس بن عاصم منقری آموخته‌ام. یک بار او را دیدم که در جلو منزلش تکیه به شمشیر خود داده بود و مردم را موعظه می‌کرد و اندرز می‌داد. در این میان کشته ای را با مردی که دست‌هایش را بسته بودند آوردند.

قیس را گفتند: این پسر برادر تو است که پسرت را کشته است. به خدا قسم نه سخنش را قطع کرد و نه از تکیه ای که بر شمشیر داده بود بلند شد، بلکه به سخن خود ادامه داد و به پایان رسانید. چون از سخنرانی فارغ شد متوجه پسر برادرش گردید و گفت:

پسر برادرم بدکاری مرتکب شدی، خدایت را نافرمانی کردی، رحم و خویشاوندی خود را بریدی، تیر خود را درباره خودت بکار بردی و افراد قومت را کم کردی!

سپس به پسر دیگرش گفت: بازوهای پسر عمویت را باز کن و برادرت را به خاک بسپار و صد شتر دیه برادرت را از مال من به مادرت اختصاص بده، زیرا او از فامیل دیگر است.

 

4 – امام حسن علیه السلام و مرد شامی

روزی (امام حسن) علیه السلام سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی در پی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد.

آنگاه امام رو به مرد شامی کرد و سلام نمود و خنده کرد و فرمود: ای آقا گمان می‌کنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده؛ اگر از ما طلب رضایت می جوئی از تو راضی می‌شویم، اگر چیزی سؤال کنی عطاء می‌کنیم، اگر طلب ارشاد کنی ترا ارشاد می‌کنیم، اگر گرسنه باشی ترا سیر می‌کنیم، اگر برهنه باشی تو را می‌پوشانیم، اگر محتاج باشی بی نیازت می‌کنیم.

اگر رانده شده ای ترا پناه می‌دهیم، اگر حاجت داری حاجتت را برمی آوریم، اگر بار خود را بر خانه ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه ما وسیع و از امکانات برخوردار است.

چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: شهادت می‌دهم که توئی خلیفه الله در روی زمین، و خدا بهتر می‌داند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد.

پیش از آن که تو را ملاقات کنم تو و پدرت دشمن‌ترین خلق نزد من بودید، و الان محبوب‌ترین خلق نزد من هستید.

پس بار خود را به خانه حضرت فرود آورد، و تا در مدینه بود مهمان امام بود و از محبان و معتقدان اهل بیت گردید.

 

5 – شیخ جعفر کاشف الغطاء

از علمای بزرگ و حلیم یکی (شیخ جعفر کاشف الغطاء) بوده است. روزی شیخ مبلغی بین فقرای اصفهان تقسیم کرد و پس از اتمام پول، به نماز جماعت ایستاد. بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیبات بودند، سیدی فقیر آمد و با بی ادبی مقابل امام جماعت ایستاد و گفت: ای شیخ مال جدم – خمس – را به من بده.

فرمود: قدری دیر آمدی، متاءسفانه چیزی باقی نمانده است. سید با کمال جسارت آب دهن خود را به ریش شیخ انداخت!

شیخ نه تنها هیچگونه عکس العملی خشنونت آمیزی از خود نشان نداد، بلکه برخاست و در حالی که دامن خود را گرفته بود در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت: هر کس ریش شیخ را دوست دارد به این سید کمک کند مردم که ناظر این صحنه بودند اطاعت نموده، دامن شیخ را پر از پول کردند. سپس همه پول‌ها را آورد و به آن سید تقدیم کرد و به نماز عصر ایستاد.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *