5 داستان آموزنده درباره حق و باطل
(زراره) گوید: در تشییع جنازه مردی از قریش در خدمت امام باقر علیه السلام بودم و از جمله تشییع کنندگان، (عطا) مفتی مکه بود، در این حال ناله و فریاد زنی بلند شد، عطا به او گفت: یا خاموش باش و یا من برمی گردم، ولی آن زن ساکت نشد و عطا برگشت.
من به امام عرض کردم: عطا برگشت، فرمود: برای چه؟ گفتم: به خاطر فریاد و شیون این زن، که به او گفت: خاموش باش والا برمی گردم، چون خاموش نشد برگشت. امام فرمود:
با ما باش همراه جنازه برویم، اگر ما چیزی از باطل را مقرون با حق یافتیم، و حق را به خاطر باطل ترک کردیم حق مسلمان را اداء نکرده باشیم، یعنی تشییع جنازه آن مرد مسلم که حق اوست، به خاطر شیون یک زن (که به عقیده اهل غیر شیعه ممنوع است) نباید ترک شود.
چون از اقامه نماز بر میت فراغت حاصل شد، صاحب مرده و متوفی به امام عرض کرد: شما بفرمائید خدایت رحمت کند، چون شما قادر به پیاده راه رفتن نیستید.
امام به تشییع ادامه داد، من عرض کردم صاحب مرده اجازه داده مرا مراجعت بفرمائید. فرمود: شما کاری داری برو دنبال کارت، همانا ما با اجازه این شخص نیامده ایم و با اجازه وی هم مراجعت نمیکنیم، بلکه به خاطر اجر و پاداشی است که میطلبیم، چه آنکه به مقدار تشییع جنازه انسان ماءجور خواهد شد.
بعد از خلافت سه سال یزید که موجب قتل امام حسین علیه السلام و غارت و جنایات در مدینه و خراب کردن کعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاویه (ثانی) رسید. او وقتی که شب میخوابید دو کنیز یکی کنار سر او و دیگری پائین پای او بیدار میماندند تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند.
شبی این دو بی خیال اینکه خلیفه به خواب رفته است با هم صحبت میکردند کنیزی که بالای سر خلیفه بود گفت: خلیفه مرا از تو بیشتر دوست دارد، اگر روزی سه بار مرا نبیند آرام نمیگیرد آن کنیز دیگر گفت: جای هر دو شما جهنم است.
معاویه خواب نبوده و این مطلب را شنیده و خواست بلند شود و کنیز را به قتل برساند اما خودداری کرد تا ببیند این دو به کجا میکشد.
کنیز علت را پرسید و دومی جواب داد: معاویه و یزید، جد و پدر این معاویه غاصب خلافت بودند و این مقام سزاوار خاندان نبوت است.
معاویه که خود را به خواب زده بود این مطلب را شنید و در فکر فرو رفت و تصمیم گرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفی کند.
فردا اعلام کرد مردم به مسجد بیایند، چون مسجد پر از جمعیت شد بالای منبر رفت و پس از حمد الهی گفت: مردم خلافت، حق امام سجاد علیه السلام است، من و پدر و جدم غاصب بودند. از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را بر روی مردم بست. مادرش وقتی از این جریان مطلع شد نزد معاویه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت: کاش تو کهنه خون حیض بودی و این عمل را از تو نمیدیدم.
او گفت: به خدا سوگند دوست داشتم چنین بودم و هرگز مرا نمی زائیدی. معاویه چهل روز از در خانه بیرون نیامد، و سیاست وقت (مروان حکم) را خلیفه قرار داد. مروان با مادر معاویه (زن یزید) ازدواج کرد و بعد از چند روز معاویه حق شناس را مسموم کرد.
در شبی از شبها، (سعید بن مسیب) وارد مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله شد و شنید، شخصی مشغول خواندن نماز است و با صدائی بسیار زیبا و بلند نماز میخواند.
به غلام خود گفت: نزد این نمازگزار برو و به او بگو آهسته نماز بخواند. غلام گفت: مسجد متعلق به ما نیست و این شخص هم سهمی از آن دارد!
سعید خودش با صدای بلند گفت: ای نمازگزار، اگر در نمازت خدا را قصد کرده ای صدایت را آهسته کن، اگر برای مردم نماز میخوانی آنها نفعی برای تو ندارند.
نمازگزار که حرف حق را در نماز شنید، بقیه نماز را آهسته به جای آورد سلام داد. بعد کفشهایش را برداشت و از مسجد خارج شد؛ دیدند این شخص امیر مدینه عمر بن عبدالعزیز است.
(ذوالنون مصری) گوید: وقتی از شهر مصر بیرون آمدم تا ساعتی در صحرا سیری کنم. بر کنار رود نیل راه میرفتم و به آب نگاه میکردم. ناگاه عقربی دیدم که با سرعت میآمد. گفتم: به کجا خواهد رفت؟ چون به لب آب رسید غورباغه ای بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناکنان حرکت کرد. گفتم: حتماً سری در این قضیه است، خود را بر آب زدم و به تعجیل از آب گذشتم و به کنار آب آمدم.
دیدم غورباغه به خشکی رسید و عقرب از پشت او به خشکی آمد. من دنبالش میرفتم، تا به زیر درختی رسیدم، مردی را دیدم که در زیر سایه درخت خفته بود و ماری سیاه قصد او کرده بود که او را نیش بزند، که ناگاه عقرب بیامد و نیشی بر پشت مار زد و او را هلاک کرد.
پس عقرب آمد به لب آب، بر پشت غورباغه نشست و از این طرف به آن طرف آب رفت.
من متحیر ماندم و گفتم: حتماً این مرد یکی از اولیای الهی است، خواستم پای او را ببوسم اما نگاه کردم دیدم جوانی مست است، تعجبم بیشتر شد. صبر کردم تا جوان از خواب مستی بیدار شد.
چون بیدار شد مرا کنار خود دید، متعجب شد و گفت: ای مقتدای اهل زمانه بر سر این گناهکار آمده ای و اکرام فرموده ای؟!
گفتم: از این حرفها نزن، نگاه به این مار کن. چون مار را دید دست بر سر خود زد و گفت چه اتفاقی افتاده است؟ تمام قضیه عقرب و غورباغه و مار را نقل کردم چون این لطف حق را درباره خودش بشنید و دید:
روی به آسمان کرد و گفت: ای که لطف تو با مستان چنین است با دوستان چگونه خواهد بود؟
پس در رود نیل غسلی کرد و روی به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد، و کارش به جائی رسید که بر هر بیماری دعا میخواند شفا مییافت.
ابوذر وقتی شنید پیامبری در مکه مبعوث شده، به برادرش انیس گفت: بیا برو و اخباری از او برایم بیاور.
برادر به مکه آمد و توصیف پیامبر صلی الله علیه و آله را برایش نمود. ابوذر گفت: آتش قلب مرا خاموش نکردی، خود مهیای سفر شد و به مکه آمد و در گوشه ای از مسجد خوابید تا روز سوم به هدایت علی علیه السلام مخفیانه بر پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شد و سلام کرد.
پیامبر صلی الله علیه و آله از نام و احوالش پرسید، او سر حال خودش را گفت و مسلمان شد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: به محل خود بازگرد و در مکه توقف مکن زیرا میترسم بر تو ستمی روا بدارند.
گفت: بخدائی که جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مکه فریاد میکشم و به آواز بلند اظهار اسلام میکنم.
از همانجا به (مسجد الحرام) آمد و صدا بلند کرد و شهادتین را گفت. مردم مکه به طرف او حمله آوردند و آنقدر او را زدند که بی حال روی زمین افتاد. عباس عموی پیامبر صلی الله علیه و آله او را دید خود را بر روی او انداخت و گفت:
مردم وای بر شما مگر نمیدانید این مرد از طایفه غفار است، و ایشان در سفر شام سر راه شمایند، و به این کلمات او را نجات داد.
روز دوم که حال ابوذر بهتر شد، باز ابوذر اظهار اسلام را نمود و مردم او را کتک مفصلی زدند. عباس سبب شد تا او از زیر کتکهای مردم نجات یابد، و او به محلش بازگشت.