5 داستان آموزنده درباره جهل، نادانی و جهالت
1- فرمانده نادان
(یعقوب لیث صفار) (م 265) فرماندهی به نام (ابراهیم) داشت، با آنکه مردی دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانی گذارد.
روزی در فصل زمستان به نزد یعقوب لیث آمد، یعقوب دستور داد از لباسهای زمستانی خودش به ابراهیم بپوشانند.
ابراهیم خدمتکاری داشت به نام (احمد بن عبدالله) که با ابراهیم دشمن بود.
ابراهیم چون به خانه آمد احمد گفت: هیچ می دانی که یعقوب لیث هر که را لباس خودش دهد در آن هفته او را میکشد؟!
ابراهیم گفت: نمیدانستم، علاج آن چیست؟ گفت: باید فرار کنیم. ابراهیم بدون تحقیق به حرف خدمتکار تصمیم به فرار گرفت. احمد گفت: من هم نزد یعقوب لیث نمیمانم و از شما جدا نخواهم شد و با شما فردا فرار میکنیم.
از آنجا احمد در خلوت نزد یعقوب لیث آمد و گفت: ابراهیم قصد دارد به سیستان برود و طغیان و شورش کند.
یعقوب لیث فکر کرد و خواست فرمان فراهم کردن لشگری بدهد، که احمد گفت: مرا ماءمور سازید که خود تنها سر ابراهیم را بیاورم، یعقوب لیث هم اجازه داد.
چون ابراهیم با سپاه خود قصد بیرون رفتن از شهر را کرد، احمد از قفا شمشیر بر ابراهیم زد و سر او را برای یعقوب آورد.
یعقوب مقام ابراهیم فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد یعقوب بزرگ و محترم گشت.
2- فرزند جاهل خلیفه
(مهدی عباسی) سومین خلیفه عباسی پسری داشت به نام (ابراهیم) که شخصی منحرف بود و به خصوص نسبت به امیر مؤ منان علیه السلام کینه و عداوت داشت.
روزی نزد ماءمون هفتمین خلیفه عباسی آمد و گفت: در خواب علی علیه السلام را دیدم، که با هم راه میرفتیم تا به پلی رسیدیم، او مرا در عبور از آن پل مقدم میداشت.
من به او گفتم: تو ادعا میکنی که امیر بر مردم هستی، ولی ما از تو به مقام امارت سزاوارتر میباشیم، او به من پاسخ رسا و کاملی نداد.
ماءمون گفت: آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟ گفت: چند بار به من به این نوع (سلاما سلاما) سلام کرد.
ماءمون گفت: سوگند به خدا حضرت رساترین پاسخ را به تو داده است. ابراهیم گفت: چطور؟ ماءمون گفت: تو را جاهل و نادانی که قابل پاسخ نیستی معرفی کرد، چرا که در قرآن در وصف بندگان خاص خود میفرماید: (بندگان خاص خداوند رحمان آنها هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه میروند، هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب سازند، در پاسخ آنها سلام گویند که نشانه بی اعتنائی تواءم با بزرگواری است.
بنابراین علی علیه السلام تو را آدم جاهل معرفی کرده، از این رو که به پیروی از قرآن با جاهل سبک مغز این گونه باید برخورد کرد.
3- خوش سیمای جاهل
مردی خوش سیما به مجلس (ابویوسف کوفی) (م 182) قاضی هارون الرشید آمد، قاضی او را احترام و تعظیم کرد. او در آن مجلس بسیار ساکت و خاموش بود. قاضی گمان برد که او با این وجاهت و سکوت دارای فضل و کمالی باشد.
قاضی گفت: سخنی بفرمائید؟ گفت: برای تحقیق مساءله ای آمدهام و سوالی دارم. قاضی گفت: آنچه دانم جواب گویم.
گفت: روزه دار کی روزی را افطار کند؟ در جواب گفت: وقتی که آفتاب غروب کند.
مرد گفت: شاید تا نیمه شب آفتاب غروب نکند؟ قاضی خندید و گفت: چه نیکو گفته است. شاعر (جریر بن عطیه) (از شعرای عصر بنی امیه (م 110) (خاموشی زینت برای مردی است که ضعیف و نادان است ) و به درستی که صحیفه عقل مرد از سخن گفتن او معلوم شود، همچنان بی عقلی او هم از سخن گفتن ظاهر شود) پس پی به جاهل بودن مرد خوش سیما برد
4- قیس بن عاصم
(قیس بن عاصم) در ایام جاهلیت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود، پس از ظهور اسلام ایمان آورد. روزی در سنین پیری به منظور جستجوی راه جبران خطاهای گذشته شرفیاب محضر رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم گردید و گفت: در گذشته جهل، بسیاری از پدران را بر آن داشت که با دست خویش دختران بی گناه خود را زنده به گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهلیت به فاصله نزدیک بهم زنده به گور کردم. سیزدهمین دخترم را زنم پنهانی زائید و چنین وانمود کرد که نوزاد مرده به دنیا آمده، اما در پنهانی او را نزد اقوام خود فرستاد.
سالها گذشت تا روزی ناگهان از سفری باز گشتم، دختری خرد سال را در خانهام دیدم، چون شباهتی به فرزندانم داشت به تردید افتادم و بالاخره دانستم او دختر من است.
بی درنگ دختر را که زار زار میگریست کشان کشان به نقطه دوری برده و به نالههای او متاءثر نمیشدم؛ و میگفت: من به نزد دائیهای خود باز میگردم و دیگر بر سر سفره تو نمینشینم، اعتنا نکردم و زنده به گورش نمودم.
قیس پس از نقل این ماجرا دید قطرات اشک از چشمهای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرو میریزد و با خود زمزمه میفرمود: کسی که رحم نکند بر او رحم نشود، و سپس به قیس خطاب کرد و فرمود: روز بدی در پیش داری!
قیس پرسید اینک برای تخفیف بار گناهم چه کنم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: به عدد دخترانی که کشته ای کنیزی آزاد کن.
5- ریش بلند
(جاحظ بصری) (م 249) که در هر رشته از علوم کتابی نوشته است، گفت: روزی ماءمون عباسی با عده ای بر جایگاهی نشسته بودند و از هر بابی صحبت میکردند. یکی گفت: (هر کس ریش او دراز بود احمق است) عده گفتند: ما به خلاف عده ای ریش بلند دیدهایم که مردمان زیرک بودند.
ماءمون گفت: امکان ندارد. در این هنگام مردی ریش دراز، آستین گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون برای تفهیم مطلب، او را احضار کرد و گفت: نامت چیست؟ عرض کرد: ابوحمدویه، گفت: کنیهات چیست؟ عرض کرد: علویه، ماءمون به حاضران گفت: مردی را که نام و کنیه را نداند، باقی افعال او نظیر این جهالت است. پس از او سوال کرد: چه کار میکنی؟ عرض کرد: مردی فقیهم و در علوم تبحر دارم اگر امیر خواهد از من مساءله ای بپرسد.
ماءمون گفت: مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند را تحویل گرفت. هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشکلی (سرگین) انداخت و بر چشم یک نفر افتاد و چشم آن شخص کور شد، دیه چشم بر چه کسی واجب است؟
مرد ریش بلند کمی فکر کرد و گفت: دیه چشم بر فروشنده است نه مشتری.
حاضرین گفتند: چرا؟
گفت: چون فروشنده، مشتری را خبر نداد که در محل دفع مدفوع گوسفند منجنیق نهادهاند و سنگ میاندازد تا خود را نگاه بدارد.
ماءمون و حاضران خندیدند، و او را چیزی داد و برفت و بعد ماءمون گفت: صدق سخن من شما را معلوم شد که بزرگان گفتهاند دراز ریش احمق بود.