5 داستان آموزنده درباره تقوا و پرهیزکاری
1- تقوای غلط
عصر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود، سه نفر زن برای شکایت از شوهرانشان به حضورش آمدند.
اولی گفت: شوهرم گوشت نمیخورد. دومی میگفت: شوهرم از بوی خوش استفاده نمیکند. سومی گفت: شوهرم با زن خود همبستر نمیشود (اینان با این اعمال قصد زهد و تقوای کرده بودند).
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بسیار ناراحت و خشمگین شد به طوری که وقتی از خانه به سوی مسجد حرکت کرد، عبایش بر زمین کشیده میشد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در اجتماع مردم، بالای منبر پس از حمد و ثنای فرمود: چرا بعضی از اصحاب من، گوشت نمیخورند و بوی خوش استعمال نمیکنند و با زنان خود همبستر نمیشوند؟
ای مسلمانان آگاه باشید من هم گوشت میخورم و هم از بوی خوش استفاده میکنم، و هم با همسر خود همبستر میشوم، این سنت است، کسی که از این سنت من دوری کند از من نیست.
به این ترتیب، آن حضرت، پایه تاءسیس بدعت زهد غلط را از بنیان ویران کرد، و پایه گذاران آن را محکوم نمود.
2- ابوذر
ابوذر فرمود: آذوقه و پس انداز من در زمان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم همیشه یک من خرما بوده، و تا زندهام از این مقدار زیاده نخواهم کرد.
عطاء گوید: ابوذر را دیدم لباس کهنه ای به تن کرده و نماز میخواند، گفتم: ابوذر مگر لباس بهتری نداری؟ گفت: اگر داشتم دربرم میدیدی.
گفتم: مدتی ترا با دو جامه میدیدم، گفت به پسر برادرم که محتاج تر از خودم بود دادم، گفتم: به خدا تو خود محتاجی، سر به آسمان بلند کرده و گفت: آری بار خدایا به آمرزش تو محتاجم.
سپس گفت: مثل اینکه دنیا را خیلی مهم گرفته ای، این لباس که در تن من میبینی و لباس دیگری که مخصوص مسجد است، و چند بز برای دوشیدن و نان خورش دارم، چارپائی دارم که آذوقهام را به آن حمل و نقل میکنم، و زنی دارم که مرا از زحمت تهیه غذا آسوده میکند، چه نعمتی برتر از آن که من دارم؟
به ابوذر گفتند: آیا ملکی تهیه نمیکنی چنانکه فلان کس و فلانی تهیه کردهاند؟
گفت: میخواهم چه کنم برای اینکه آقا و ارباب شوم، هر روزی یک شربت از آب با شیر و هفته ای یک پیمانه گندم مرا کفایت میکند.
3- اعتماد به بی تقوا
به بی تقوا نباید اعتماد کرد (اسماعیل) فرزند بزرگ امام صادق علیه السلام مقداری پول نقد داشت، اطلاع پیدا کرد که مردی قریشی از اهل مدینه عازم سفر به کشور یمن است، خواست مقداری پول به او بدهد تا اجناس تجارتی یا سوغاتی برایش خریداری کند.
با پدرش امام صادق علیه السلام مشورت کرد، حضرت فرمود: او شراب خوار است؟ گفت: مردم می گویند اما از کجا که حرف مردم درست باشد!
حضرت فرمود: صلاح نیست به او پول بدهی.
اما اسماعیل تمام پول را به آن مرد داد تا برایش از (یمن) جنس بخرد.
مرد قریشی به مسافرت رفت و تمام پول او را از بین برد. موقع حج حضرت و اسماعیل هر دو به حج رفتند، اسماعیل در طواف بود که حضرت متوجه شد که اسماعیل پیوسته از خدا مساءلت میکند در مقابل از دست دادن پولها، به او عوض دهد.
حضرت از وسط جمعیت خود را به اسماعیل رسانید و با دست پشت شانه او را به نرمی فشرد و گفت:
فرزندم، بی جهت از خدا چیزی مخواه، تو بر خدا حقی نداری، نباید بوی اعتماد میکردی، خود کرده را تدبیر نیست.
اسماعیل گفت: مردم میگفتند او شراب میخورد من که ندیده بودم! امام فرمود: گفتار مؤ منین را به راستی تلقی کنید و بر شراب خوار اعتماد نکنید و از دادن اموال به نادانان طبق قرآن باید حذر کرد که سفیهی بالاتر از شراب خوار سراغ داری؟
بعد فرمود: پیشنهاد شراب خوار در ازدواج و وساطت را نباید پذیرفت، در مورد امانت نباید او را امین دانست که اموال را حیف و میل کند و چنین کسی حقی بر خدا ندارد تا از خدا جبران ضررهای وارده را مطالبه کند.
4- شیخ مرتضی انصاری
مرحوم (شیخ مرتضی انصاری) با برادر خود از کاشان به مشهد مقدس مسافرت نمود، پس از آن به تهران آمد، در مدرسه مادرشاه در حجره یکی از طلاب منزل گرفت.
روزی شیخ به همان محصل مختصر پولی داد تا نان خریداری کند، وقتی برگشت شیخ دید حلوا هم گرفته و بر روی نان گذاشته است.
به او گفت: پول حلوا را از کجا میآوری؟ گفت: به عنوان قرض گرفتم. شیخ فقط آنچه از نان، حلوائی نبود برداشت و فرمود: من یقین ندارم برای اداء قرض زنده باشم.
روزی همان طلبه پس از سالها به نجف آمده بود و خدمت شیخ عرض کرد: چه عملی انجام دادید که به این مقام رسیدید و خداوند شما را موفق نمود اینک در راءس حوزه علمیه قرار گرفتهاید و مرجع همه شیعیان جهان شدید؟
شیخ فرمود: چون جراءت نکردم حتی نان زیر حلوا را بخورم، ولی تو با کمال جراءت نان و حلوا را تناول نمودی.
5- اعتراض عقیل
چون امام علی علیه السلام به حکومت رسید به منبر رفتند و ستایش و ثناء خدا کردند و بعد فرمود:
به خدا قسم به یک درهم از غنیمتهای شما دست نرسانم تا آنگاه که در مدینه شاخه خرمائی دارم، پس راست بگوئید، خود را از این مال محروم کردهام و به شما عطاء میکنم.
در این هنگام عقیل برادر امام به پا خاست و عرض کرد: قسم به خدا تو مرا و شخص سیاه مدینه را برابر و مساوی قرار داری!
امام فرمود: بنشین، در اینجا غیر تو دیگری نبود که تکلم کند، تو بر آن سیاه چهره چه برتری داری، جز به پیشی گرفتن در اسلام یا به تقوی و اجر و ثواب، که این برتری در آخرت است.