5 داستان آموزنده درباره تحقیر کردن دیگران و عاقبت آن
2 – سیره پیامبر صلی الله علیه و آله
روزی نامه ای به امضای عده ای از بزرگان شیعه به دست امام صادق علیه السلام رسید که چند نفر از آنان خود حامل نامه بودند.
شکایت درباره رفاقت (مفضل بن عمر) وکیل امام صادق علیه السلام در کوفه با عده ای کبوتر و به ظاهر بی بند و بار بود.
امام علیه السلام پس از خواندن نامه، نامه ای دربسته به وسیله همان چند نفر برای مفضل فرستاد. از حسن اتفاق موقعی نامه رسید که امضاء کنندگان در خانه او بودند.
او نامه را در حضور آنان باز کرد و خواند و سپس به دست آنها داد. آنان از مضمون نامه مطلع شدند که امام در این نامه تنها دستور چند قلم معامله به مفضل داده که انجامش مستلزم رقمی درشت پول نقد میباشد، و مفضل باید آن را تهیه کند؛ و درباره رفاقت مفضل با آنان در نامه امام هیچ اشاره ای نشده بود.
چون مساءله پول بود، آنها سر بزیر انداخته و گفتند: باید پیرامون این پول زیاد فکر کنیم و بعد عذرخواهی هم کردند.
مفضل که زیرک بود آنها را به صرف غذا دعوت کرد و نگذاشت از خانه بیرون روند؛ آنگاه پی کبوتر بازان فرستاد و آنان آمدند، و در حضور آن عده برای اینان نامه امام را خواند.
کبوتر بازان بدون عذر تراشی رفتند و هنوز مهمانان مشغول غذا خوردن بودند که پولهای زیاد (از هزار درهم تا ده هزار درهم) را جمع و آن را تسلیم مفضل کردند و رفتند!
در این موقع مفضل به امضاء کنندگان رو کرد و گفت: شما از من میخواهید امثال این جوانان را راه ندهم با اینکه امکان اصلاح اینان زیاد است و در چنین مواردی باری از دین را به دوش کشند.
شما میپندارید که خدا محتاج به نماز و روزه شماست که به آن مغرور شدهاید، اما از گذشت مالی عذر تراشی میکنید و پاسخ امام را نمیدهید!!
اینان که رفاقت مفضل با کبوتربازان را خوار و کوچک میشمردند، جوابی نداشتند بدهند، از جای بلند شدند و رفتند.
2 – سیره پیامبر صلی الله علیه و آله
مردی بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد شد که آبله برآورده، و آبلهاش چرک برداشته بود. حضرت مشغول خوردن بودند؛ آن شخص پهلوی هر کس نشست او را کوچک و خوار شمردند و از کنارش برمی خاستند پیامبر صلی الله علیه و آله او را کنار خود نشانید و به او لطف زیاد کردند.
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله با جمعی از اصحاب به غذا خوردن مشغول بودند، مردی وارد شد که بیماری مزمنی (احتمالاً جذامی بوده است) داشت و مردم از او متنفر بودند. حضرت او را پهلوی خود نشانید و به او فرمود: غذا بخور. یکی از قریش که از او نفرت و اشمئزاز نمود؛ خودش پیش از مرگ به همین بیماری مزمن مبتلا گشت.
شخصی در بنی اسرائیل فاسد بود به طوری که او را بنی اسرائیل از خود راندند. روزی آن شخص به راهی میرفت به عابدی برخورد کرد که کبوتری بر بالای سر او پرواز میکند و سایه بر او انداخته است.
پیش خود گفت: من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشینم امید میرود که خدا به برکت او به من هم رحم کند.
این بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست. عابد وقتی او را دید با خود گفت: من عابد این ملت هستم و این شخص فاسد است او بسیار مطرود و حقیر و خوار است چگونه کنار من بنشیند، از او رو گردانید و گفت: از نزد من برخیز!
خداوند به پیامبران آن زمان وحی فرستاد که نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گیرند. زیرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشیدم و اعمال آن عابد را (به خاطر خودبینی و تحقیر آن شخص) محو کردم.
(سعدی) گوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قد بلند و زیبا روی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده مینگریست، و با چنان نگاهش او را تحقیر میکرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مینگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته میباشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.
اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود.
با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید.
باز به درگیری رفت با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید والا جامه زنان بپوشید.
همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او مینگریست برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه ای از کشورش فرستاد.
(خداوند به موسی) علیه السلام وحی فرستاد که این مرتبه برای مناجات که آمدی کسی همراه خود بیاور که تو از وی بهتر باشی.
موسی برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت؛ زیرا به هر که میگذشت جراءت نمیکرد که بگوید من از او بهترم.
خواست از حیوانات فردی را ببرد، به سگی که مریض بود برخورد کرد. با خود گفت: این را همراه خود خواهم برد، ریسمان به گردن وی انداخت و مقداری او را آورد بعد پشیمان شد و او را رها کرد.
تنها به دربار پروردگار آمد. خطاب رسید فرمانی که به تو دادم چرا نیاوردی؟ عرض کرد: پروردگارا نیافتم کسی را که از خودم پست تر باشد.
خطاب رسید: به عزت و جلالم اگر کسی را میآوردی که او را پست تر از خود میداشتی هر آینه نام ترا از طومار انبیاء محو میکردم.