5 داستان آموزنده درباره بی نیازی و چشم طمع نداشتن
1 – درسی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
5 – مناعت طبع عبدالله بن مسعود
1 – درسی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
مردی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله در تنگدستی سخت قرار گرفت. روزی زنش به او گفت: خوب است خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله بروی و از ایشان تقاضای کمکی کنی. آن مرد خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد، همین که چشم حضرت به او افتاد فرمود: (هر که از ما چیزی درخواست کند به او میدهیم اما اگر خود را بی نیاز نشان دهد، خدا او را غنی خواهد کرد.)
مرد از شنیدن این سخن با خودش گفت: منظور پیامبر صلی الله علیه و آله از این کلام من هستم، از همانجا برگشت و جریان را برای زن خود شرح داد. زنش گفت: حضرت نیز بشری است، به ایشان بگو آنگاه ببین چه میفرماید:
برای مرتبه دوم آمد؛ باز همان جمله را شنید. سومین مرتبه که برگشت و همان جملات را از پیامبر صلی الله علیه و آله شنید، به نزد یکی از دوستان خود رفت و کلنگ دو سری از او به عاریه گرفت.
تا شامگاه در کوهها هیزم جمع آوری نمود و شب به طرف خانه بازگشت و هیزم را به پنج سیر آرد فروخت، نانی تهیه کرده و با زن خود میل کردند. فردا جدیت بیشتر کرد و هیزم زیادتری آورد؛ و هر روز مقدار زیادتر، تا توانست یک کلنگ بخرد.
چندی گذشت در اثر فعالیت دو شتر و یک غلام خرید و کم کم از ثروتمندان شد. روزی خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله شرفیاب شده و جریان زندگی و کلام حضرتش را بازگو کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: من گفتم (کسی که بی نیازی جوید خدا او را بی نیاز گرداند.)
هنگامی که (اسکندر)، به عنوان فرماندار کل یونان انتخاب شد، از همه طبقات برای تبریک نزد او آمدند، اما (دیوژن) حکیم معرف نزد او نیامد.
اسکندر خودش به دیدار او رفت؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع و استغناء و آزاد منشی و قطع طمع از مردم بود.
او در برابر آفتاب دراز کشیده بود، وقتی احساس کرد که افراد فراوانی، به طرف او میآیند کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش میآمد خیره کرد، ولی هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او میآمد نگذاشت، و شعار بی نیازی و بی اعتنایی را همچنان حفظ کرد.
اسکندر به او سلام کرد و گفت: اگر از من تقاضایی داری بگو!
دیوژن گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم. من دارم از آفتاب استفاده میکنم و تو اکنون جلو آفتاب را گرفته ای، کمی آن طرف تر بایست!
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمیکند!
اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت.
پس از آن که به راه افتاد. به همراهان خود که حکیم را مسخره میکردند گفت: به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم میخواست دیوژن باشم.
(محمد بن منکدر) گوید امام باقر علیه السلام را ملاقات کردم و خواستم او را پند و موعظه کنم، که او مرا موعظت کرد.
گفتند: به چه چیز ترا موعظت کرد؟ گفت: در ساعتی از روز که هوا گرم بود به اطراف مدینه بیرون رفتم، و امام باقر علیه السلام را که کمی فربه بود ملاقات کردم. او بر دوش دو غلام سیاه خود تکیه کرده بود و میآمد، با خود گفتم بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت گرم در طلب دنیا بیرون آمده خوب است او را موعظه کنم.
پس سلام کردم؛ و امام نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام مرا داد. گفتم: خدا کارت را اصلاح کند، خوب است بزرگی از بزرگان قریش با چنین حالت در طلب دنیا باشد! اگر مرگ بیاید و تو بر این حال باشی کارت مشکل است.
امام دست از دوش غلامان برداشت و تکیه کرد و فرمود: به خدا قسم اگر مرگ در این حال مرا دریابد، در طاعتی از طاعات خدا بودهام که خود را از حاجت به تو و مردم باز داشتهام؛ وقتی از آمدن مرگ ترسانم که مرا در حالی که معصیتی از معاصی الهی را مشغول بوده باشم فرا گیرد.
محمد بن منکدر گوید: گفتم: خدا ترا رحمت کند، میخواستم ترا موعظه نمایم تو مرا موعظه نافع فرمودی.
آوردهاند که (شیخ الرئیس ابوعلی سینا) روزی با کوبه وزارت میگذشت، کناسی را دیده که به کار متعفن خویش مشغول است و این شعر به آواز بلند میخواند:
گرامی داشتم ای نفس از آنت
که آسان بگذرد بر دل جهانت
ابوعلی سینا تبسمی نمود و به او فرمود: حقا خوب نفس خود را گرامی داشته ای که به چنین شغل پست (در آوردن خاک و نجاسات از چاه) مبتلا هستی. کناس از کار دست کشید و رو به ابوعلی سینا کرد و گفت:
نان از شغل خسیس (کار پست) میخورم تا بار منت شیخ الرئیس نکشم.
5 – مناعت طبع عبدالله بن مسعود
(عبدالله بن مسعود) از اصحاب نزدیک پیامبر صلی الله علیه و آله بود، و در مکتب آن حضرت شخصی غیور و وارسته به بار آمد.
در زمان خلافت عثمان، او بیمار و بستری شد که در همان بیماری از دنیا رفت.
خلیفه به عیادت او رفت، دید اندوهگین است.
پرسید: از چه چیزی ناراحتی؟ گفت: از گناهانم. خلیفه گفت: چه میل داری تا برآورم؟
گفت: مشتاق رحمت خدا هستم.
سؤال کرد: اگر موافق باشی طبیبی بیاورم.
گفت: طبیب، بیمارم کرده است.
سؤال کرد: اگر مایل باشی دستور دهم، عطائی از بیت المال برایت بیاورند؟
گفت: آن روز که نیازمند بودم، چیزی به من ندادی، امروز که بی نیاز هستم میخواهی چیزی به من بدهی!
خلیفه گفت: این عطا و بخشش، برای دخترانت باشد.
گفت: آنها نیز نیازی ندارند، چرا که من به آنها سفارش کردهام سوره واقعه را هر شب بخوانند؛ زیرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود: کسی که سوره واقعه را در هر شب بخواند هرگز دچار فقر نمیشود.