5 داستان آموزنده درباره بخل و خساست
پیامبر صلی الله علیه و آله به طواف خانه خدا مشغول بود، مردی را دید که پرده کعبه را گرفته و میگوید: خدایا به حرمت این خانه مرا بیامرز!
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناه تو چیست؟ گفت: گناهم بزرگتر از آن است که برایت توصیف کنم. فرمود: وای بر تو، گناه تو بزرگتر است یا زمینها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگتر است یا کوهها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگتر است یا آسمانها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگتر است یا عرش خدا؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگتر است یا خدا؟ گفت: خدا اعظم و اعلی و اجل است.
فرمود: وای بر تو گناه خود را برایم وصف کن. گفت: یا رسول الله، من مردی ثروتمندم و هر وقت سائلی رو به من میآورد که از من چیزی بخواهد، گویا شعله آتشی رو به من میآورد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: از من دور شو و مرا به آتش خود مسوزان! قسم به آن که مرا به هدایت و کرامت برانگیخته است، اگر میان رکن و مقام بایستی و دو هزار سال نمازگزاری و چندان بگریی که نهرها از اشکهایت جاری شود و درختان از آن سیراب گردند، و آنگاه با بخل و لئامت بمیری خدا ترا به جهنم میافکند.
وای بر تو، مگر نمیدانی که خدا میفرماید (هر که بخل کند تنها بر خود بخل میکند.)
(و هر کسی از بخل، نفس خویش را نگاهدارد آنان رستگارانند.)
(منصور دوانقی) دومین (خلیفه عباسی)، مشهور به بخل و امساک بود. او برای صله و جایزه ندادن به ادبا و شعراء اول به شاعر میگفت: اگر قبلاً کسی این اشعار را از حفظ داشته باشد یا ثابت شود که شعر از شاعر دیگری است، نباید انتظار جایزه داشته باشی.
اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول میکشید، و به او میداد! تازه خودش به قدری خوش حافظه بود، که شعر شاعر را حفظ میکرده و برای شاعر میخوانده، و غلامی خوش حافظه داشته که او هم شعر را در جا حفظ میکرده و سپس رو به شاعر میکرد و میگفت: این شعر را گفتی نه تنها من بلکه این غلام من آن را حفظ دارد، و این کنیز که در پس پرده نشسته نیز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره خلیفه، کنیزک هم که سه بار از شاعر و خلیفه و غلام شنیده بود، قصیده را از اول تا آخر میخواند و شاعر بدون دریافت چیزی با تعجب و دست خالی بیرون میرفت!!
روزی (اصمعی) شاعر توانا و مشهور که از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود اشعاری با کلمات مشکل ساخت و بر روی ستون سنگی شکسته ای نوشت، و با تغییر لباس و نقاب زده به صورت عشایر که جز دو چشمش پیدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنی غریبانه گفت: قصیده ای سرودهام، اجازه میخواهم آن را بخوانم.
منصور مانند همیشه توضیحات را برای او داد، و اصمعی هم قبول کرد و شروع به خواندن قصیده پر از الفاظ عجیب و غریب و لغات نامانوس و جملات غامض پرداخت تا قصیده به پایان رسید، منصور با همه دقت و غلام و کنیز با همه هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ کنند، و برای اولین بار فرو ماندند.
سرانجام منصور گفت: ای برادر عرب معلوم میشود که شعر را خودت گفتی، طومار شعرت را بیاور تا به وزن آن جایزه بدهم.
اصمعی گفت: من کاغذی پیدا نکردم روی ستون سنگی نوشتم، روی بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت ماند که اگر تمام موجودی خزانه را در یک کفه ترازو بریزند، با آن برابری نمیکند، چکار کند؛ با هوشی که داشت گفت: ای عرب تو اصمعی نیستی؟ او نقاب از چهرهاش برداشت، همه دیدند او اصمعی است.
گفته شده: بخلیهای عرب چهار نفرند. (اول حطیئة) است، گویند: روزی عرب درب خانه خود ایستاده بود و عصائی در دست داشت. شخصی از آنجا میگذشت، به او رسید و گفت: ای حطیئة من مهمان توام، حطیئه اشاره به عصا نمود و گفت: این را برای پذیرائی مهمانان مهیا نمودهام!
دوم: حمیدار قط است، گویند: روزی جمعی را مهمان نمود و به آنان خرما خورانید بعد از خوردن خرماها، آنها را سرزنش میکرد که چرا هسته های خرما را خوردید!! سوم: (ابوالاسواد دئلی) است، گویند: روزی یک دانه خرما به فقیری داد و فقیر گفت: خدا در بهشت به تو یک دانه خرما بدهد. ابوالاسواد هم گفت: اگر به بینوایان چیزی بدهیم، خودمان از آنها درمانده تر شویم!
چهارم: (خالد بن صفوان) است، گویند: هرگاه درهمی به دستش میآمد میگفت: ای پول چقدر گردش کرده ای و پرواز نمودی که به دستم رسیدی، اکنون به صندوق افکنم و زندانیت به طول میانجامد. آنگاه پول را در صندوق میافکند و قفل بر آن میزد.
به وی گفتند: چرا انفاق نمیکنی و حال آنکه ثروت تو خیلی زیاد است؟ در جواب میگفت: ادامه روزگار بیشتر است.
(ثعلبه بن حاطب انصاری) خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد: یا رسول صلی الله علیه و آله، دعا خداوند به من ثروتی عنایت کند.
فرمود: مقدار کمی که شکر آن را بتوانی بهتر از ثروت زیاد است که نتوانی سپاس آن را انجام دهی.
ثعلبه رفت، باز دو مرتبه مراجعه کرد و تقاضای خود را تکرار کرد. فرمود: ترا پیروی از من کیست؟ به خدا سوگند اگر بخواهم کوهها برایم طلا شود، خواهد شد. ثعلبه رفت و برای بار سوم مراجعه کرد و گفت: برایم دعا کن اگر خدا مرا ثروتی بدهد هر که را حقی در آن مال باشد حقش را خواهم داد.
پیامبر صلی الله علیه و آله دعا کرد که خداوند مالی به او بدهد. دعای پیامبر صلی الله علیه و آله در حقش مستجاب شد، و چند گوسفند تهیه کرد، و کم کم گوسفندان او چنان رو به افزایش گذاشتند که حد و حصر نداشت.
اول تمامی نمازهای خود را پشت سر پیامبر صلی الله علیه و آله میخواند، بعد که اموالش بیشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد میآمد و بقیه اوقات نزد گوسفندان بود.
اشتغال او به جایی رسید که روز جمعه فقط به مدینه میآمد و نماز جمعه را میخواند. بعد از مدتی روز جمعه هم نمیآمد ولی در آن روز بر سر راه میآمد و از عابرین اخبار مدینه را میپرسید.
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله جویای حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زیاد شده در بیرون مدینه زندگی میکند.
سه بار فرمود: وای بر ثعلبه، بعد آیه زکوة نازل شد، و پیامبر صلی الله علیه و آله دو نفر یکی از (بنی سلیم) و دیگری از (جهنیه) را انتخاب نمود و دستور گرفتن زکوة را برای آنها نوشت؛ و آنها به نزد ثعلبه آمدند.
برای ثعلبه نامه گرفتن زکوة را خواندند. او فکری کرد و گفت: این جزیه یا شبیه جزیه است فعلاً بروید از دیگران که گرفتید آن وقت نزدم برگردید.
ماموران نزد مرد (سلیمی) رفتند و دستور گرفتن زکوة را به او رساندند و او از بهترین شترهای خود را انتخاب و سهم زکوة را داد.
گفتند: ما نگفتیم بهترین شترهای ممتاز را بده! خودم مایلم این کار را بکنم. ماءموران نزد دیگران هم رفتند و زکوة گرفتند.
وقتی برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت: نامه را بدهید ببینم، پس از خواندن باز پاسخ داد که: این جزیه یا شبیه آن است، بروید تا من در این باره فکر کنم. فرستادگان خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند و قبل از نقل جریان ثعلبه، حضرت فرمودند: وای بر ثعلبه، و برای مرد سلیمی دعا کردند؛ و آنان هم جریان را به تفصیل نقل کردند.
این آیه بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شد: (از جمله منافقین کسانی هستند که با خدا پیمان میبندند اگر از فضل خود به ما مالی عنایت کند صدقه خواهیم داد و از نیکوکاران خواهم بود. همینکه خداوند از فضل خویش، به آنها داد بخل ورزیده و از دین اعراض نمودند. به واسطه این پیمان شکنی و دروغگوئی، نفاق را در قلبهای آنها تا روز قیامت جایگزین کرد.)
یکی از اقوام ثعلبه هنگام نزول آیه حضور داشت و جریان را شنید پیش ثعلبه رفت و او را از نزول آیه اطلاع داد.
ثعلبه خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و تقاضای قبول زکوة کرد، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: خدا مرا امر کرده زکوة تو را نپذیرم، او از ناراحتی خاک بر سر میریخت. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این کیفر عمل خودت هست، ترا امری کردم نپذیرفتی.
پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رفت و ثعلبه به ابی بکر مراجعه کرد او هم زکوتش را قبول نکرد. در زمان عمر هم مراجعه کرد، عمر هم زکوتش را نپذیرفت. در زمان خلافت عثمان هم مراجعه کرد و او هم زکوتش را نپذیرفت؛ و در همان ایام مرگ او را گرفت.
(سعید بن هارون) کاتب بغدادی که معاصر ماءمون خلیفه عباسی بوده است به بخل معروف است. ابوعلی دعبل خزاعی شاعر مشهور (245 م) گوید: با جمعی از شعراء بر سعید وارد شدیم و از صبح تا ظهر نزدش نشستیم؛ و از گرسنگی چشمهای ما تاریک شده بود و بیحال شده بودیم.
به پیر غلامی که داشت گفت: اگر خوردنی داری بیاور. غلام رفت و تا ظهر پیدا نشد، بعد از مدتی سفره ای چرکین آورد که در آن یک دانه نان خشک بود، و کاسه کهنه لب شکسته ای پر از آب گرم، که در آن پیر خروسی نپخته و بی سر بود!
چون کاسه را بر سر سفره نهاد، سعید نظر کرد و دید سر خروس بر گردنش نیست. کمی فکر کرد و گفت: غلام این خروس سرش کجاست؟
گفت: انداختم، گفت: من آن کس را که پای خروس را بیندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس. این به فال بد میباشد که رئیس را از راءس (سر) گرفتهاند، و سر خروس را چند امتیاز است:
اول، آن که از دهان او آوازی بیرون میآید که بندگان خدای را وقت نماز معلوم کند، و خفتگان بیدار میگردند، و شب خیزان برای نماز شب آماده شوند.
دوم، تاجی که بر سر اوست نمودار تاج پادشاهان است و به آن تاج در میان مرغان ممتاز است.
سوم، دو چشم که در کاسه سر اوست، به آن فرشتگان را معاینه میبیند؛ و شاعران شراب رنگین را بوی تشبیه میکنند و در صفت شراب لعل می گویند: این شراب مانند دو چشم خروس است.
چهارم، مغز سر او دوای کلیه است، و هیچ استخوانی خوش طعمتر از استخوان سر او نیست.
و اگر تو آن را به جهت این انداختی که گمان بردی که من نخواهم خورد خطای بزرگ کردی. بر تقدیری که من نخورم، عیال و اطفال من میخورند، و اینان هم نخورند، آخر میدانی مهمانان من که از صبح تا این وقت هیچ نخوردهاند آنان میخورند. از روی غضب غلام را گفت: برو هر جا انداختی آن را پیدا کن و بیار، اگر اهمال کنی ترا اذیت کنم.
غلام گفت: والله نمیدانم که کجا انداختهام. سعید گفت: به خدا قسم من می دانم کجا انداختی در شکم شوم خود انداختی!
غلام گفت: به خدا قسم من آن را نخوردهام و تو دروغ می گوئی. سعید با حالت غضب بلند شد و یقه پیر غلام را گرفت تا وی را به زمین بیاندازد که پای سعید به آن کاسه خورد و سرنگون شد و آن پیر خروس نپخته به زمین افتاد. گربه ای در کمین بود خروس را در ربود. ما نیز سعید و غلام را که بهم گلاویز بودند گذاشتیم و از خانهاش بیرون آمدیم .