موارد امتحان در دنیا از قبیل ترس، گرسنگی، مرض، از دست دادن جوان، ورشکستگی مالی، اتهام بی‌مورد، همسایه بد و... می‌باشد.

5 داستان آموزنده درباره امتحان و آزمایش

5 داستان آموزنده درباره امتحان و آزمایش

 

1- هارون مکی

2- بهلول قبول شد

3- ابوهریره مردود شد

4- ابراهیم علیه السلام و قربانی اسماعیل علیه السلام

5- سعد و پیامبر علیه السلام

 

1- هارون مکی

(سهل خراسانی) به حضور امام صادق علیه السلام آمد و از روی اعتراض گفت: چرا با اینکه حق با تو است نشسته ای و قیام نمی‌کنی. حال صد هزار نفر از شیعیان تو هستند که به فرمان تو شمشیر را از نیام بر می‌کشند، و با دشمن تو خواهد جنگید.

امام برای اینکه عملاً جواب او را داده باشد، دستور داد، تئوری را آتش کنند، و سپس به سهل فرمود: برخیز و در میان شعله‌های آتش تنور بنشین.

سهل گفت ای آقای من، مرا در آتش مسوزان، حرفم را پس گرفتم، شما نیز از سخنتان بگذرید، خداوند به شما لطف و مرحمت کند.

در همین میان یکی از یاران راستین امام صادق علیه السلام به نام هارون مکی به حضور امام رسید امام به او فرمود: کفشت را به کنار بینداز و در میان آتش تنور بنشین، او همین کار را بی درنگ انجام داد و در میان آتش تنور نشست. امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان برای او مطالبی فرمود: گوئی خودش از نزدیک در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است.

سپس به سهل فرمود: برخیز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه کرد، دید هارون مکی چهار زانو در میان آتش نشسته است.

امام فرمود: در خراسان چند نفر مثل این شخص وجود دارد؟ عرض کرد: سوگند به خدا حتی یک نفر در خرسان، مثل این شخص وجود ندارد.

فرمود: من خروج و قیام نمی‌کنم در زمانی که (حتی) پنج نفر یار راستین برای ما پیدا نشود، ما به وقت قیام آگاه تر هستیم.

 

2- بهلول قبول شد

(هارون الرشید) خلیفه عباسی خواست کسی را برای قضاوت بغداد تعیین نماید، با اطرافیان خود مشورت کرد، همگی گفتند: برای این کار جز بهلول صلاحیت ندارد.

بهلول را خواست و قضاوت را به وی پیشنهاد کرد. بهلول گفت: من صلاحیت و شایستگی برای این سمت ندارم.

هارون گفت: تمام اهل بغداد می گویند جز تو کسی سزاوار نیست، حال تو قبول نمی‌کنی!

بهلول گفت: من به وضع و شخصیت خود از شما بیشتر اطلاع دارم، و این سخن من یا راست است یا دروغ، اگر راست باشد شایسته نیست کسی که صلاحیت منصب قضاوت را ندارد متصدی شود. اگر دروغ است شخص دروغگو نیز صلاحیت این مقام را ندارد.

هارون اصرار کرد که باید بپذیرد، و بهلول یک شب مهلت خواست تا فکر کند. فردا صبح خود را به دیوانگی زد و سوار بر چوبی شده و در میان بازارهای بغداد می‌دوید و صدا می‌زد دور شوید، راه بدهید اسبم شما را لگد نزند.

مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است! خبر به هارون الرشید رساندند و گفتند: بهلول دیوانه شده است.

گفت: او دیوانه نشده ولکن دینش را به این وسیله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننماید.

آری آزمایش هر کس نوعی مخصوص است نه تنها ریاست برای بهلول آماده بود بلکه غذای خلیفه را برای او می‌آوردند می‌گفت: غذا را ببرید پیش سگ‌های پشت حمام بیاندازید، تازه اگر سگ‌ها هم بفهمند از غذای خلیفه نخواهند خورد!

 

3- ابوهریره مردود شد

(ابوهریره) سال هشتم هجری اسلام آورد و دو سال فقط پیامبر صلی الله علیه و آله را درک کرد و 78 سالگی در سال 59 هجری از دنیا رفت.

او از اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله را دید و جزء صحابه بشمار می‌رفت از این منزلت برای دنیایش خود را فروخت و نتوانست با استفاده از پیامبر صلی الله علیه و آله خویش را از لغزش‌ها مادی و معنوی حفظ کند.

او برای جلب پول و طماع بودن و شکم پر کردن، متهم به جعل حدیث شد و همه را نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله می‌داد.

(خلیفه دوم) اولین بار او را از نقل حدیث ممنوع کرد، و در مرتبه دوم او را با تازیانه ادب کرد و بار سوم او را تبعید کرد.

در سال 21 هجری وقتی علاء استاندار بحرین وفات کرد عمر وی را به حکومت آنجا منصوب کرد ولی پس از مدتی کوتاه پول زیادی (چهارصد هزار دینار) به جیب زد و خلیفه دوم او را عزل کرد.

معاویه عده ای از صحابه و تابعین را وادار کرد تا اخبار زشتی علیه امیرالمؤ منین علیه السلام جعل کنند که یکی از سردمداران این جعل ابوهریره بود.

وقتی (اصبغ بن نباته) به او گفت: برخلاف گفته پیامبر صلی الله علیه و آله دشمن علی علیه السلام را دوست می‌داری و دوستش را دشمن گرفته ای؟ ابوهریره آه سردی کشید و گفت: انالله و انا الیه راجعون.

و از آخرین مطالب مردودی او این بود که برای گرفتن پول از معاویه، همراه او به مسجد کوفه آمد در میان جمعیت چند بار به پیشانیش زد و گفت:

مردم عراق، گمان می‌کنید بر پیامبر صلی الله علیه و آله خدا دروغ می‌بندم و خود را به آتش جهنم می‌سوزانم؟ به خدا سوگند، از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود: برای هر پیغمبری حرمی است و حرم من در مدینه مابین کوه (عیر) تا کوه (ثور) می‌باشد، هر که در حرم من امری احداث کند و بدعتی بگذارد لعنت خدا و ملائکه و همه مردم بر او باد. خدا را گوه می‌گیرم که علی علیه السلام (نعوذ بالله) در حرم پیامبر صلی الله علیه و آله بدعت نهاد.

معاویه از این سخن بسیار خوشش آمد و به او جایزه داد و حکومت مدینه را به وی سپارد.

 

4- ابراهیم علیه السلام و قربانی اسماعیل علیه السلام

خداوند ابراهیم علیه السلام را ماءمور کرد که بدست خود اسماعیل علیه السلام را قربانی نماید، این جریان امتحان و آزمایشی بود برای او، تا مقدار صبر و تحملش رد برابر فرمان الهی معلوم گردد، و عطای پروردگار نسبت به او از روی استحقاق و شایستگی و به سن سیزده سالگی رسیده، ابراهیم ماءمور می‌شود به دست خود او را ذبح کند.

ابراهیم به اسماعیل علیه السلام می‌گوید: پسر جان من در خواب دیده‌ام که تو را قربانی می‌کنم، بنگر تا راءی تو در میان باره چیست؟

گفت: پدرجان به هر چه ماءموری عمل کن که انشاء الله مرا از صابران خواهی یافت. بعد اسماعیل علیه السلام خودش پدر را ترغیب به این کار می‌کند و می‌گوید:

اکنون که تصمیم به کشتن من داری، دست و پایم را محکم ببند که در وقت سر بریدنم آن موقع که کارد بر گلویم می‌رسد دست و پا نزنم، و از اجر و ثوابم کاسته نشود، زیرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم که هنگام احساس آن مضطرب شوم. دیگر آنکه کاردت را تیز کن و به سرعت بر گلویم بکش تا زودتر آسوده شوم. هنگامی که مرا بر زمین خوابانیدی صورتم را برو بر زمین بنه، و به یک طرف صورت مرا بر زمین مخوابان، زیرا می‌ترسم چون نگاهت به صورت من بیفتد، حال رقت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهی گردد.

جامه‌ات را هنگام عمل بیرون آر که از خون من چیزی بر آن نریزد و مادرم آن را نبیند.

اگر مانعی ندیدی پیراهنم رای برای مادرم ببر، شاید برای تسلیت خاطرش در مرگ من وسیله مؤ ثری باشد و آلام درونشیش تخفیف یابد.

پس از این سخن‌ها بود که ابراهیم به او گفت: به راستی تو ای فرزند برای انجام فرمان خدا نیکو یاور و مددکار هستی.

ابراهیم علیه السلام فرزند را به منی (محل قربانگاه) آورد و کارد را تیز کرده و دست و پای اسماعیل را بست و روی او را بر خاک نهاد، ولی از نگاه کردن به او خود داری می‌کرد و سرا را به سوی آسمان بلند می‌کرد، آنگاه کارد را بر گلویش نهاد و به حرکت درآورد، اما مشاهده کرد که لبه کارد برگشت و کند شد. تا چند مرتبه این مساءله تکرار شد که ندای آسمانی آمد:

ای ابراهیم علیه السلام حقا که رؤ یای خویش را انجام دادی و ماءموریت را جامه عمل پوشاندی. جبرئیل به عنوان فدای اسماعیل گوسفندی علیه السلام آورد و ابراهیم آن را قربانی کرد؛ و این سنت برای حاجیان بجای ماند که هر ساله در منی قربانی انجام دهند.

 

5- سعد و پیامبر علیه السلام

مردی از پیروان پیامبر علیه السلام به نام (سعد) بسیار مستمند بود و جزء (اصحاب صفه) محسوب می‌شد، و تمام نمازهای شبانه روزی را پشت سر پیامبر صلی الله علیه و آله می‌گذارد.

پیامبر صلی الله علیه و آله از فقر سعد متاءثر بود، روزی به او وعده داد اگر مالی بدستم بیاید ترا بی نیاز می‌کنم. مدتی گذشت اتفاقاً چیزی به دست نیامد، و افسردگی پیامبر صلی الله علیه و آله بر وضع مادی سعد بیشتر شد. در این هنگام جبرئیل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض کرد: خداوند می‌فرماید: ما از اندوه تو به واسطه فقر سعد آگاهیم، اگر می‌خواهی از این حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند.

پیامبر صلی الله علیه و آله دو درهم را گرفت؛ وقتی برای نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده کرد که به انتظار ایشان بر در یکی از حجرات مسجد ایستاده است.

فرمود: می‌توانی تجارت کنی؟ عرض کرد: سوگند به خدا که سرمایه ندارم؛ پیامبر صلی الله علیه و آله دو درهم را به او داد و فرمود: سرمایه خود کن و به خرید و فروش مشغول شو.

(سعد) پول را گرفت و برای انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصر به طلب روزی مشغول شد.

خداوند برکتی به او داد که هر چه را به یک درهم می‌خرید دو درهم می فروخت؛ کم کم وضع مالی او رو به افزایش گذاشت، به طوری که بر در مسجد دکانی گرفت و کالای خود را آنجا می فروخت.

چون تجارتش بالا گرفت، کارش از نظر عبادی به جائی رسید که بلال اذان می‌گفت: او خود را برای نماز آماده نمی‌کرد با اینکه قبلاً پیش از اذان مهیای نماز می‌شد.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: سعد دنیا ترا مشغول کرده و از نماز باز داشته است، می‌گفت: چه کنم اموال خود را بگذارم ضایع می‌شود، می‌خواهم پول جنس فروخته را بگیرم و از دیگری متاعی خریدم جنس را تحویل بگیرم و قیمتش را بدهم.

پیامبر صلی الله علیه و آله از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و بازماندنش از بندگی افسرده گشت، جبرئیل نازل شد و عرض کرد: خداوند می‌فرماید: از افسردگی تو اطلاع یافتیم، کدام حال را برای سعد می‌پسندی؟

پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: حال قبلی برایش بهتر بوده، جبرئیل هم گفت: آری علاقه به دنیا انسان را از یاد آخرت غافل می‌کند؛ حال دو درهمی که به او دادی از او پس بگیر. پیامبر صلی الله علیه و آله نزد سعد آمده و فرمود: دو درهمی که به تو داده‌ام بر نمی‌گردانی؟

عرض کرد: دویست درهم خواسته باشید می‌دهم، فرمود: نه همان دو درهمی که گرفتی بده سعد پول را تقدیم پیامبر صلی الله علیه و آله کرد. چیزی از زمان نگذشت که وضع مادی او به حال اول برگشت.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *