5 داستان آموزنده درباره ارتکاب گناه و اثرات آن
2- عیسی علیه السلام و طلب باران
1- تبعید گناهکار
مرد فاسقی در بنی اسرائیل بود که اهل شهر از معصیت او ناراحت شدند و تضرع به خدای کردند! خداوند به حضرت موسی وحی کرد: که آن فاسق را از شهر اخراج کن، تا آنکه به آتش او اهل شهر را صدمه ای نرسد.
حضرت موسی آن جوان گناهکار را از شهر تبعید نمود؛ او به شهر دیگری رفت، امر شد از آنجا هم او را بیرون کنند، پس به غاری پناهنده شد و مریض گشت کسی نبود که از او پرستاری نماید.
پس روی در خاک و بدرگاه حق از گناه و غریبی ناله کرد که ای خدا مرا بیامرز، اگر عیالم بچهام حاضر بودند بر بیچارگی من گریه میکردند، ای خدا که میان من و پدر و مادر و زوجهام جدائی انداختی مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان.
خداوند پس از این مناجات ملائکه ای را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق کرده نزد وی فرستاد.
چون گناهکار اقوام خود را درون غار دید، شاد شد و از دنیا رفت. خداوند به حضرت موسی وحی کرد، دوست ما در فلان جا فوت کرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسی به آن موضوع رسید خوب نگاه کرد دید همان جوان است که او را تبعید کرد؛ عرض کرد خدایا آیا او همان جوان گناهکار است که امر کردی او را از شهر اخراج کنم؟!
فرمود: ای موسی من به او رحم کردم و او به سبب ناله و مرضش و دوری از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزیدم.
2- عیسی علیه السلام و طلب باران
حضرت عیسی و یارانش به طلب باران از شهر خارج شده و وارد صحرا گشتند در آنجا حضرت عیسی علیه السلام به آنها فرمود: هر کس از شما گناهی انجام داده به شهر باز گردد.
پس همه مردم به غیر از یک نفر مراجعه کردند. حضرت عیسی علیه السلام به او فرمود: آیا تو گناهی مرتکب نشده ای؟ عرض کرد: چیزی به خاطر ندارم، جز اینکه روزی به نماز ایستاده بودم که زنی از مقابل من عبور کرد من به او نگاه کردم، و چشمم به سوی او چرخید، پس همینکه او رفت انگشت خود را داخل چشمم کردم و آن را در آوردم و به همانطرف که زن رفته بود پرتاب کردم.
عیسی علیه السلام گفت: دعا کن، من آمین می گویم، او دعا کرد و باران نازل شد.
3- علت این گناه
درباره این گناه یعنی کشتن دختر در عربستان نوشتهاند: پادشاهی بود که قبیله ای با او از در شورش و مخالفت در آمدند، پادشاه لشگری را فرستاد تا آنها را سرکوب کند.
لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت کردند و زنانشان را به اسیری گرفتند و مردانشان هم فرار کردند.
وقی زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر کس یکی را بردارد. بعد از مدتی مردان قبله که فرار کرده بودند پشیمان شدند و به شعراء خود گفتند: نزد پادشاه بروید و شعری در عذر خواهی و پشیمانی بگوئید.
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا کردند که زنان را به قبیله برگردانند، پادشاه گفت: زنهای شما را تقسیم کردهایم، اختیار آمدن را به خودشان وا میگذاریم، میخواهند برگردند و میخواهند بمانند.
قیس بن عاصم خواهری داشت که نصیب جوان خوشگل و قوی هیکلی شد، و گفت: من به قبیله خود نمیآیم. هر چه قیس به خواهرش تکلیف کرد فایده ای نداشت. قیس که مرد بزرگی در قبیله خود بود گفت: دختران وفا ندارند، از این تاریخ به بعد هر کس دختر بزاید، زنده بگورش کنید. پس این موضوع سنت شد.
4- کفاره گناه
پیامبری از پیامبران بنی اسرائیل به شخصی گذشت که زیر دیواری جان داده بود، و نیمی از بدنش را بیرون از دیوار درنده و حیوانات پاره کرده بود.
از آن شهر گذشت و به شهر دیگری آمد و دید: یکی از بزرگان آن شهر که مرده بود کفن دیباج بر او نموده و بر تابوت زر قیمت نهاده و عود و عنبر بر جنازهاش میریختند و جمعیت زیادی در تشییع جنازهاش شرکت کردهاند!!
عرض کرد: خدایا تو حکیم عادل هستی و ستم روا نمیداری از چه رو آن بندهات که هرگز شرک نیاورد، آن طور بمیرد، و این شخص که هرگز پرستش ننموده این طور بمیرد.
خطاب شد: همانطور که گفتی من حکیم هستم و ستم روا نمیدارم، اما آن بنده گناهانی داشت، خواستم به این نوع مردن کفاره گناهانش باشد، که پاکیزه نزدم آید. و این شخص نیکوکاریهائی داشت، خواستم پاداش آن را در دنیا به او بدهم و چون نزدم آید کردار نیکی برایش نباشد.
5 – حمید بن قحطبه طائی
عبدالله بن بزاز نیشابوری گوید: بین من و حمید رفت و آمد بود. روزی خواستم بر او وارد شوم، خبر ورودم به او رسید، کسی را فرستاد تا مرا به نزدش ببرد من با لباس سفر در ماه رمضان هنگام ظهر بر او داخل شدم.
دیدم او در خانه ای است که آب در وسط حیاط جاریست، بر او سلام کردم و نشستم، پس آب و طشتی آوردند و دست خود را شست و به من هم امر کرد دستم را بشویم تا غذا بخوریم.
با خود گفتم من روزه دارم؛ گفت: غذا بخور، گفتم: ای امیر ماه رمضان است و من بیمار نیستم. او گریان شد و طعام خورد بعد از غذا گفتم: چرا گریه کردی و غذا خوردی؟!
گفت: زمانی که هارون الرشید خلیفه عباسی در شهر طوس بود، شبی مرا احضار کرد. وقتی بر او وارد شدم، سرش را بلند کرد و بمن گفت: اطاعت تو از خلیفه چقدر است؟ گفتم: به جان و مال اطاعت کنم. پس سر خود را بزیر افکند و اذن برگشتن داد.
وقتی به خانه برگشتم لحظاتی نگذشت که فرستاده خلیفه آمد و گفت: خلیفه را اجابت کن!
گفتم: انا لله و انا الیه راجعون، شاید قصد کشتنم را کرده باشد. چون بر او وارد شدم سرش را برداشت و گفت: اطاعتت از خلیفه چگونه است؟ گفتم به جان و مال و اهل و فرزندان.
پس تبسم کرد و اذن رفتن به من داد. وقتی به خانه برگشتم، زمانی کوتاهی نگذشت که فرستاده خلیفه آمد و گفت: خلیفه را اجابت کن.!
بر او وارد شدم، گفت: اطاعتت از امیر چقدر میباشد؟ گفتم به جان و مال و زن و فرزند و دینم!!
خلیفه خندید و گفت: این شمشیر را بگیر و آنچه این خادم میگوید، امتثال کن. با غلام خلیفه به خانه ای که درش بسته بود وارد شدیم، درب خانه را گشود، دیدم سه اطاق بسته و یک چاهی در وسط وجود دارد. یکی از دربها را باز کرد دیدم در آن اطاق بیست نفر از سادات از پیر و جوان در زنجیرند غلام خلیفه گفت: اینها را بکش.
من هم آنها که سادات و اولاد علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند را بقتل رساندم و غلام همه اجساد را به چاه میافکند. درب اطاق دوم را گشود و بیست نفر از سادات را لب چاه میآورد و من آنها را میکشتم.
درب اطاق سوم را گشود و آنها را لب چاه میآورد و من سر از تن آنها جدا میکردم.
نوزده نفر را سر بریدم، نفر بیستم پیرمردی بود که موهایش هم زیاد شده بود (بخاطر طولانی بودن زندان) به من فرمود:
دستت بریده باد، ای بد ذات، چه عذری برایت روز قیامت میباشد زمانیکه خدمت جد ما پیامبر برسی و حال آنکه شصت نفر از فرزندان او را کشته ای پس ناگهان دست و بدنم لرزید. غلام به من نگاهی کرد که زود او را بکش و من او را کشتم و بدنش را به چاه افکند.
ای عبدالله، وقتی شصت نفر از اولاد پیامبر صلی الله علیه و آله را کشته باشم با این گناه سنگین، نماز و روزه چه سودی برایم دارد و شک ندارم که جایگاهم در آتش است.