5 داستان آموزنده درباره اخوت، برادری و رفاقت
5 – علی علیه السلام برادر پیامبر صلی الله علیه و آله
امام باقر علیه السلام فرمود: جماعتی از مسلمین به سفری رفتند و راه را گم کردند تا بسیار تشنه شدند.
(از جاده به کناری رفتند) و کفن پوشیدند و خود را به ریشههای درختان (مرطوب) چسبانیدند.
پیرمردی سفید پوشی نزد آنها آمد و گفت: برخیزید، باکی بر شما نیست، این آب است. آنها برخاستند و آشامیدند و سیرآب گشتند.
گفتند: ای پیرمرد خدا ترا رحمت کند تو کیستی؟ گفت: من از طایفه جنی هستم که با رسول خدا صلی الله علیه و آله بیعت کردند. از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که مؤ من برادر مؤ من، و چشم و راهنمای اوست، شما نباید با بودن من از تشنگی از بین بروید.
(محمد بن عجلان) گوید: خدمت امام صادق علیه السلام بودم که مردی آمد و سلام کرد. حضرت از او پرسید: حال برادرانت که از آنها جدا شدی چطور بود؟
او ستایش نیکو و مدح بسیار نمود. امام فرمود: ثروتمندان فقراء را عیادت میکنند؟ گفتم: خیلی کم. فرمود: دیدار و احوالپرسی ثروتمندان از فقراء چگونه است؟ عرض کردم: اندک.
فرمود: دستگیری توانگران از بینوایان چگونه است؟ عرض کردم: شما اخلاق و صفاتی را ذکر میکنید در میان مردم ما کمیاب است، فرمود: چگونه اینان خود را شیعه میدانند (که نسبت برادری میان پولداران با فقراء وجود ندارد).
امام باقر علیه السلام فرمود: یکی از فرشتگان از درب خانه ای عبور میکرد، مردی را دید که درب آن خانه ایستاده است. از وی پرسش نمود: چرا در این جا ایستاده ای؟ آن شخص گفت: در این خانه برادری دارم میخواهم سلام کنم.
فرشته سؤال کرد: آیا از خویشاوندان تو است یا آنکه به وی نیازمندی و میخواهی عرض حاجت کنی؟
گفت: هیچ یک از اینها نیست، جز آنکه بین ما حرمت برادری اسلامی است، و تازه کردن عهد و سلام کردن من بروی در راه خشنودی خداست.
فرشته گفت: من فرستاده خدایم به سوی تو؛ خدایت درود میفرستد و میفرماید:
ای بنده من تو به دیدار من آمدی و مرا اراده کردی، اینک به پاداش حفظ حقوق برادری و نگاه داشتن حرمت برادری اسلامی، بهشت را بر تو واجب نمودم، و از خشم و آتش خود ترا دور ساختم.
مردی از اهل ری گفت: یکی از نویسندگان (یحیی بن خالد) فرماندار شهر شد. مقداری مالیات بدهکار بودم که اگر میگفتند فقیر میشدم. هنگامی که او فرماندار شد ترسیدم. مرا بخواهد و مالیات از من بگیرد. بعضی از دوستان گفتند: او پیرو امامان است؛ لکن هراس داشتم شیعه نباشد و مرا به زندان بیاندازد.
به قصد انجام حج، خدمت امام کاظم علیه السلام رسیدم، از حال خویش شکایت کردم و جریان را گفتم. امام نامه ای برای فرماندار نوشت به این مضمون
(بسم الله الرحمن الرحیم)
بدان که خداوند را زیر عرش سایه رحمتی است که جا نمیگیرد در آن سایه مگر کسی که نیکی و احسان به برادر دینی خویش کند و او را از اندوه برهاند و وسائل شادمانیش را فراهم کند، اینک آورنده نامه از برادران تو است و السلام. )
چون از مسافرت حج بازگشتم، شبی به منزل فرماندار رفتم و به دربان او گفتم بگو شخصی از طرف امام کاظم علیه السلام پیامی برای شما آورده است.
همین که به او خبر دادند با پای برهنه از خوشحالی تا در خانه آمد درب را باز کرد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن نمود و مکرر پیشانیم را میبوسید و از حال امام میپرسید.
هر چه پول و پوشاک داشت با من تقسیم کرد، و هر مالی که قابل قسمت نبود معادل نصف آن پول میداد؛ بعد از هر تقسیم میگفت: آیا مسرورت کردم؟ میگفتم: به خدا سوگند زیاد خوشحال شدم. دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به نام من بود محو کرد، و نوشته ای داد که در آن گواهی کرده بود که از من مالیات نگیرند.
از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم: این مرد بسیار به من نیکی کرد، هرگز قدرت جبران آن را ندارم، بهتر آن است که حجی بگزارم و در موسم حج برایش دعا کنم و به امام نیکی او را شرح دهم.
آن سال به مکه رفتم و خدمت امام رسیدم و شرح حال او را عرض کردم. پیوسته صورت آن جناب از شادمانی افروخته میشد. گفتم: مگر کارهای او شما را مسرور کرده است؟ فرمود: آری به خدا قسم کارهایش مرا شاد نمود، او خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله و امیرالمؤ منین را شاد نموده است.
5 – علی علیه السلام برادر پیامبر صلی الله علیه و آله
یکی از کارها بسیار مهمی که پیامبر صلی الله علیه و آله بعد از پنج یا هشت ماه به مدینه آمدند انجام دادند آن بود که عقد برادری میان مهاجر و انصار منعقد کردند.
(عبدالله بن عباس) گفت: چون آیه (انما المؤ منون اخوة: همانا مؤ منان با یکدیگر برادرند.)
نازل شد رسول خدا بین جمیع مسلمانان برادری را به عنوان یک اصل برقرار کردند، و هر دو نفر را با یکدیگر برادر نمودند.
ابابکر را با عمر، عثمان را با عبدالرحمان و… برادر نمودند، به مقدار مقام و مرتبه و تناسب افراد بین آنها برادری را تعیین کردند.
امیرالمؤمنین علیه السلام بر روی خاک دراز کشیده بودند، پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند نزدش و فرمودند: یا ابا تراب بپاخیز، که ترا با کسی برادری ندادم والله که ترا برای خود ذخیره کردم.