5 قصه ، ۵ پند
ترجمه: عباس لطیفی
بازنویس: مجید
تصحیح نقاشیها: سیاوش ذوالفقاریان
چاپ هشتم: 1369
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
فهرست قصه ها
چه کسی به گردن گربه زنگی می اندازد
دوست بی وفا
دو دوست که به مسافرت می رفتند، در بین راه در جنگل به خرس بزرگی برخوردند. اول خرس آنها را ندید، اما یکی از مردها با سرعت تمام به طرف درختی دوید.دوستش را تنها گذاشت و بالای درخت رفت.
مرد دیگر که سالخورده تر بود نتوانست بدود و از دوستش خواست که به او کمک کند. اما دوست او که جای خوبی نشسته بود راضی نشد که جان خود را به خطر بیندازد. مردی که عقب مانده بود بهتر دید روی زمین دراز بکشد و از خدا كمك بخواهد، چون نمی توانست بدود.
خرس به نزديك او رسید و در اطراف او چندین بار قدم زد . مثل اینکه نخواست کاری به او داشته باشد و بعد به طرف جنگل رفت و مرد جان سالم به در برد.
مرد دیگر از درخت پایین آمد، او گفت:
-«خرس خیلی به نزدیکی تو آمد، آیا او چیزی گفت؟»
مرد دیگر جواب داد:
-« بله، خرس به من گفت از این به بعد هرگز با کسی که در وقت خطر تو را تنها می گذارد دوستی مکن و به مسافرت فرو ! »
به نظر شما دوست واقعی چه کسی است؟
سگی در آخور
يك روز سگی حسود داخل طويله شد و روی آخوری پرید که در آن مقداری یونجه قرار داشت.
وقتی که اسب و گاو از راه رسیدند و خواستند یونجه خود را بخورند، سگ به آن دو اجازه نداد.
گاو رو به او گفت:
-«شما که یونجه نمی خورید، بنابراین به آن احتیاج ندارید.»
اسب گفت:
-« ما می خواهیم غذا بخوریم، یونجه مال ماست. »
ولی سگ که همچنان روی آخور ایستاده بود، باصدای بلند فریاد زد:
-«چون من نمی توانم یونجه بخورم بنابراین به شما هم اجازه نمی دهم که از آن بخورید. »
اسب و گاو پرسیدند: «چرا؟ »
سگ جواب داد:
-« چون من دوست ندارم ببینم شما آن چیزی را بخورید که من نمی توانم بخورم. »
بنابراین اسب و گاو بهتر دیدند پیش صاحب خود بروند و از او كمك بخواهند.
به نظر شما چه عیبی در سگ بود؟
دروغ چرا ؟
پسرك هرروز گوسفندان را به صحرا می برد تا آنهارا بچراند. او به مردم ده قول داده بود که خوب از گوسفندان آنها نگهداری کند و در مقابل، مزد خوبی می گرفت.
خداوند روزی هر کسی را يك جوری می دهد و پسرك هم از این راه روزی خود را به دست می آورد.
یکی از روزها که پسرک گول شیطان را خورده بود نزديك ده رفت و با صدای بلند فریاد زد:
_« آی كمك، كمك، گرگ آمد گرگ آمد!»
مردم ده که هر کدام مشغول کاری بودند با شنیدن صدای پسرک کار خود را رها کردند و با سرعت به كمك پسرک دویدند. اما وقتی همه به بالای تپه رسیدند اثری از گرگ نبود و با خنده پسرك روبرو شدند.
مردم ده با این عمل خیلی ناراحت شدند و به زودی به طرف ده بازگشتند. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز دیگر مردم ده شنیدند که پسرک از بالای تپه فریاد می زند و كمك می خواهد.
ولی همه فکر کردند که باز هم پسرك می خواهد آنها را دست بیندازد. از این رو هیچکس حرف پسرك را قبول نکرد و برای كمك به او نرفت.
اما این بار راستی راستی گرگ به گوسفندان حمله کرده بود. چندین گوسفند را با دندانهای تیز خود از بین برد و فرار کرد و چیزی نمانده بود که پسرک را هم از بین ببرد و او آنقدر ترسیده بود که تا چند روز نتوانست به صحرا برود.
شما فکر می کنید مردم ده با پسرك چه کاری انجام دادند؟
چه کسی به گردن گربه زنگی می اندازد
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزگاری در يك خانه تعدادی موش زندگی می کردند. در این خانه يك گربه بزرگ نیز زندگی می کرد.
وقتی موشها مشغول غذا خوردن بودند، آنقدر سرگرم می شدند که آمدن گربه را نمی فهمیدند.
بنابراین هر روز وقت غذا گربه آهسته نزدیك می شد و چند موش را می خورد. تا اینکه روزی موشها به یکدیگر گفتند:
-« ما باید جلوی این کار را بگیریم وگرنه گربه همه ما را خواهد خورد. بیائید فکری بکنیم ببینیم چه کاری می توانیم بکنیم.»
بعد از مدتی یك موش جوان گفت:
-« من می دانم چه کار باید بکنیم. همه ما باید یك زنگ به گردن گربه ببندیم. هروقت گربه به ما نزدیک می شود، این زنگ به ما خبر خواهد داد.
موشها همه گفتند: «بله فكر خوبی است بیائید آن کار را بکنیم.»
موش پیر گفت: «ولی کدام يك ازما زنگ را به گردن گربه می بندد؟ من که خیلی پیر هستم و نمی توانم خیلی تند بدوم، بنابراین من فکر نمی کنم بتوانم آن کار را انجام دهیم. »
بعضی از موشهای دیگر گفتند: «ما هم همینطور.»
يك بچه موش گفت: «ما هم که خیلی کوچک هستیم.»
در آخر هیچ کس قبول نکرد آن کار را انجام دهد. بنابراین هیچوقت زنگی به گردن گربه نیفتاد.
شما فکر می کنید چه اتفاقی برای موشها افتاد؟
كبك خودخواه
روزی یك كبك چاق که خیلی گرسنه بود در گوشه ای مقداری دانه دید و برای خوردن آنها رفت. بعد از اینکه دانه ها را خورد، فهمید که به دام افتاده است و نمی تواند خارج شود.
مردی که دام را گذاشته بود به زودی از راه رسید. او از اینکه پرنده چاقی را به دام انداخته است خوشحال شد. کبك که خیلی ناراحت بود از مرد خواست که او را آزاد کند.
او با التماس گفت:
-« آقای خوب، اگر شما اجازه بدهید من آزاد شوم، من حاضرم همه دوستانم را به داخل دام شما بکشانم و در نتیجه، شما پرنده های بیشتری برای خوردن خواهید داشت. »
آن مرد كبك چاق را از تله برداشت و گفت:
-« اگر تو راست بگوئی وحاضر باشی این کار را بکنی پرنده بسیار بدی هستی و تو به درد دوستی آنها نمی خوری. کسی که چنین کاری را انجام دهد برای مردن بهتر است. پس غذای خوبی برای من خواهی بود. »
به نظر شما وقتی که اسیر می شویم چه باید بکنیم؟
«پایان»
کتاب « 5 قصه ، 5 پند » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن چاپ 1369 ، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)