5 داستان آموزنده درباره عفو و گذشت
1-زدن غلام
روزی یکی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله، غلام خود را کتک میزد و آن غلام پی در پی میگفت: ترا بخدا نزن، بخاطر خدا عفوم کن و… ولی مولایش او را نمیبخشید و همچنان او را زیر ضربات خود قرار داده بود.
عده ای از فریاد آن غلام، پیامبر صلی الله علیه و آله را مطلع کردند، پیامبر صلی الله علیه و آله برخاست و نزد آنها آمد. آن صحابی وقتی پیامبر را دید، دست از کتک زدن برداشت.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: او تو را به حق خدا قسم داد و تو از او نگذشتی، حالا که مرا دیدی از زدن او دست برداشتی؟ آن مرد گفت: اینک او را به خاطر خدا آزاد کردم! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر او را آزاد نمیکردی با صورت به آتش جهنم میافتادی .
2 – عفو قاتل
در عصر زعامت مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی (ره)، شبی از شبها که ایشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشاء را به جماعت میخواندند، بین نماز، شخصی فرزند او را که بسیار فرزند شایسته ای بود، با کارد به قتل رساند.
وقتی از خبر شهادت فرزند عزیزش باخبر شد، با بردباری و صبوری فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله ) و بعد بلند شد و نماز عشاء را خواند. بعد خدمتش رسیدند و درباره قاتل فرزندش پرسیدند، فرمود: او را عفو کردم.
3 – آزادی کنیز
جماعتی مهمان امام سجاد علیه السلام بودند. یک نفر از خدام با عجله رفت و کباب از تنور بیرون آورد سیخهای کباب از دستش افتاد و به سر کودک امام که در زیر نردبان بود برخورد کرد و کودک از دنیا رفت.
آن خادم سخت مضطرب و متحیر ماند، امام به او فرمودند: تو این کار را به عمد نکردی در راه خدا ترا آزاد کردم، و امر فرمود تا کودک را غسل و کفن و دفن کنند
سفیان ثوری میگوید: روزی به خدمت امام صادق علیه السلام رفتم و دیدم امام متغیر است، سبب تغییر چهره را پرسیدم فرمود: من نهی کرده بودم که کسی بالای بام خانه نرود. داخل خانه شدم. یکی از کنیزان که تربیت یکی از کودکانم را بعهده داشت دیدم که کودکم در بغل او و بالای نردبان است.
چون نگاهش به من افتاد متحیر شد و لرزید و طفل از دست او به زمین افتاد و مرد. ناراحتی من از جهت ترسی است که کنیز از من پیدا کرده است، با این حال، کنیز را فرمود: بر تو گناهی نیست و ترا بخاطر خدا آزاد کردم.
4 – عفو پسر از قاتل
چون خلافت به بنی العباس رسید، بزرگان بنی امیه فرار کردند و مخفی شدند. از جمله ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک که پیرمردی دانشمند و ادیب بود. از اولین خلیفه عباسی، ابوالعباس سفاح برای او امان گرفتند.
روزی سفاح به او گفت: مایلم آنچه در موقع مخفی شدنت اتفاق افتاد بگوئی. ابراهیم گفت: در (حیره) در منزلی نزدیک بیابان پنهان بودم روزی بالای بام پرچمهای سیاهی از کوفه نمودار شد، خیال کردم قصد گفتن مرا دارند و فرار کردم به کوفه آمدم و سرگردان در کوچهها میگشتم به درب خانه بزرگی رسیدم. دیدم سواری با چند نفر غلام وارد شدند و گفتند: چه میخواهی؟ گفتم: مردی هراسانم و پناه به شما آوردهام. مرا داخل یکی از اطاقها جای داده و با بهترین وجه از من پذیرائی نمودند نه آنها از من چیزی پرسیدند و نه من از آنها درباره صاحب منزل سئوالی کردم.
فقط میدیدم هر روز آن سوار با چند غلام بیرون میروند گردش میکنند و برمی گردند. روزی پرسیدم: دنبال کسی میگردید که هر روز جستجو میکنید؟
گفت: بدنبال ابراهیم بن سلیمان که پدرم را کشته میگردیم تا مخفی گاه او را پیدا کنیم و از او انتقام بکشیم. دیدم راست میگوید پدر صاحب خانه را من کشتم. گفتم: من شما را به خاطر پذیرائی از من، راهنمائی میکنم به قاتل پدرت، با بی صبری گفت: کجاست؟ گفتم: من ابراهیم بن سلیمان هستم! گفت: دروغ می گوئی، گفتم، نه بخدا قسم در فلان تاریخ و فلان روز پدرت را کشتم!
فهمید راست می گویم، رنگش تغییر کرد و چشمهایش سرخ شد، سر را بزیر انداخت و پس از گذشت زمانی سر برداشت و گفت: اما در پیشگاه خدای عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت، چون به تو پناه دادم تو را نخواهم کشت، از اینجا خارج شو که میترسم از طرف من به تو گزندی برسد. هزار دینار به من داد. از گرفتن خودداری کردم و از آنجا و از آنجا خارج شدم، اینک با کمال صراحت می گویم بعد از شما، کسی را کریم تر از او ندیدم.
5 – فتح مکه
پیامبر صلی الله علیه و آله وقتی از مکه عفو عمومی اعلان کرد، مگر چند نفر را مهدورالدم دانست، از جمله (عبدالله بن زبعری) که پیامبر صلی الله علیه و آله را هجو میکرد، و (وحشی) که عمویش حمزه را در جنگ احد کشت و (عکرمة بن ابی جهل) و (صفوان بن امیه) و (هبار بن الاسود) که همه را بعد از حضور نزد پیامبر صلی الله علیه و آله، عفو کرد.
اما (هبار بن الاسود) کسی بود که وقتی ابوالعباس بن ربیع داماد پیامبر صلی الله علیه و آله همسرش زینب دختر پیامبر صلی الله علیه و آله را که حامله بود را به مدینه فرستاد، هبار در میان راه او را ترساند و بچهاش را سقط نمود؛ و پیامبر صلی الله علیه و آله خونش را مباح اعلام کرده بود.
در فتح مکه به نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و از بدی عملش به دختر پیامبر صلی الله علیه و آله که بچه ای را سقط کرده بود ابراز پشیمانی کرد و عذر خواهی نمود، و گفت: یا رسول الله ما اهل شرک بودیم خداوند به وسیله شما ما را هدایت کرد و از هلاکت نجات داد، پس از جهلم و آنچه از جانب من به شما خبر رسیده، درگذر و مرا عفو کن!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو را عفو کردم، خداوند به تو احسان کرد که به اسلام هدایتت نمود؛ با قبول اسلام، گذشتهها کنار گذاشته میشود.
من داستان می خام