قصه کودکانه پیش از خواب
نسیم و نیما
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. خانهی کوچکی بود با دو پنجرهی قشنگ و یک سقف چوبی قرمز. توی این خانه خواهر و برادری با پدر و مادرشان زندگی میکردند. اسم این خواهر و برادر نسیم و نیما بود. نسیم از نیما کمی بزرگتر بود. ولی هردوی آنها خیلیخیلی عاقل و باادب بودند.
یک روز مادر، دو پرندهی کوچولوی قشنگ برایشان خرید. پرندههای نسیم و نیما یک قفس سفید خیلی زیبا داشتند. روزی که مادر، پرندهها را به خانه آورد بچهها آنقدر خوشحال بودند که از جلوی قفس کنار نمیرفتند. مادر به نسیم و نیما گفت که باید از پرندههای کوچولویشان خیلی خوب مراقبت کنند بچهها هم قول دادند و باهم قرار گذاشتند که هرکدام کاری را انجام بدهند. مثلاً قرار شد نسیم هرروز غذای پرندهها را برایشان بریزد و قفسشان را تمیز کند و نیما هم هرروز برای پرندهها آب تازه و تمیز بگذارد. آنها تمام روز را با پرندهها سرگرم بودند. تا اینکه یک روز نسیم به مادر گفت: «مادر جان! فکر میکنم پرندهها بزرگ شدهاند و این قفس برایشان خیلی کوچک است. اگر میشود قفس بزرگتری برای آنها تهیه کنیم.»
مادر همانطور که نسیم گفته بود قفس بزرگتری خرید و پرندهها را در قفس قشنگ بزرگ گذاشتند.
روزها گذشت تا اینکه فصل بهار از راه رسید. یک روز که نسیم و نیما آمده بودند تا به پرندهها سر بزنند دیدند که دو تا تخم کوچولو گوشهی قفس است و یکی از پرندهها روی آنها نشسته. بچهها فوراً این خبر را به مادرشان دادند.
مادر نسیم و نیما همانقدر خوشحال شد که بچهها خوشحال شده بودند. مادر گفت: «شما اصلاً نباید به تخم پرندهها دست بزنید. ما همه منتظر میمانیم تا جوجهها از تخم بیرون بیایند.»
بچهها هر دو به مادر قول دادند و تصمیم گرفتند بیشتر از پرندهها مراقبت کنند.
روزهای قشنگ بهاری تند و تند میگذشت و بچهها از همیشه خوشحالتر بودند. تا اینکه یک روز صبحِ خیلی زود صدای جیکجیک پرندهها همه را از خواب بیدار کرد. نسیم و نیما از خواب بیدار شدند و باعجله بهطرف قفس پرندهها رفتند. بله! جوجهها از تخم بیرون آمده بودند و با اینهمه سروصدا داشتند همه را خبر میکردند.
شب، وقتی پدر به خانه آمد، بچهها با خوشحالی دست پدر را گرفتند و قفس را که حالا چهارتا پرنده در آن بود به او نشان دادند. پدر هم خیلیخیلی خوشحال شد.
چند روز که گذشت جوجهها هم کمی بزرگتر شدند.
یک روز پدر گفت: «حالا باید برایشان فکری بکنیم. یک فکر تازه!»
نسیم پرسید: «چه فکری؟»
نیما گفت: «پدر جان شما بگویید چه فکری بکنیم.»
مادر گفت: «ما باید بهترین هدیه را به آنها بدهیم.»
نسیم و نیما با تعجب پرسیدند: «هدیه؟ به پرندهها که نمیشود هدیه داد.»
مادر گفت: «چرا عزیزان من، بهترین هدیه برای پرندها این است که آنها آزاد باشند و هر جا که دلشان میخواهد پرواز کنند. شما دختر و پسر خوب من خیلی زحمت کشیدید و از آنها مراقبت کردید و حالا وقت آن رسیده که با یک هدیهی خوب آنها را خوشحال کنید.»
نسیم و نیما با خوشحالی گفتند: «بله مادر، شما درست میگویید، پرندهها پرواز کردن را از هر چیزی بیشتر دوست دارند.»
بعد پدر و مادر و نسیم و نیما قفس را گذاشتند کنار پنجره و درِ قفس را باز کردند. در همین موقع چهارتا پرندهی قشنگ و کوچولو درحالیکه همه باهم آواز میخواندند از قفس بیرون رفتند. آنها هنوز هم که هنوز است به یاد مهربانیهای نسیم و نیما هستند.
پایان