قصه-کودکانه-مهمانی-عروسک‌ها

قصه کودکانه: مهمانی عروسک‌ها || بچه‌ها باید تمیز و مرتب باشند!

قصه کودکانه پیش از خواب

مهمانی عروسک‌ها

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

سارا، دختر کوچولویی بود که اخلاق بدی داشت. او هیچ‌وقت دوست نداشت صورتش را بشوید و موهایش را شانه کند.

مادر سارا همیشه می‌گفت: «صورتت خیلی کثیف شده، باید آن را بشویی. موهایت هم به‌هم‌ریخته و ژولیده است، باید شانه‌اش کنی.»

اما سارا با لجبازی سرش را برمی‌گرداند و می‌گفت: «دلم نمی‌خواهد. دوست دارم همین‌طوری بمانم.»

و به همین خاطر بود که صورت سارا همیشه کثیف بود و موهایش نامرتب و هیچ‌کس سارا را زیاد دوست نداشت.

یک شب، وقتی سارا مثل همیشه بدون تمیز کردن دست و صورتش و بی‌آنکه مسواک بزند، سر جایش رفت و خوابید، هرچه کرد خوابش نبرد. چشم‌هایش را روی‌هم گذاشت. ولی فایده نداشت. همین‌طور که سر جایش می‌غلتید، صدای آرامی را شنید. سارا بلند شد و سر جایش نشست. حالا صدا را بهتر می‌شنید. صدا از گوشه‌ی اتاق بود. از عروسک سارا که در گوشه‌ی اتاق افتاده بود.

عروسک با صدای آرامی می‌گفت: «بلند شو خرس پشمالو، حالا وقتش رسیده، دیگر باید راه بیفتیم.»

خرس پشمالو از زیر تخت، سرش را بیرون آورد و گفت: «من حاضرم عروسک زیبا، باید بقیه‌ی اسباب‌بازی‌ها را هم خبر کنیم.»

عروسک بلند شد و گفت: «با شما هستم، جوجه کوچولو، اسب آهنی، مرغ چوبی، سرباز کوکی، همه بلند شوید، دارد دیر می‌شود!»

تمام اسباب‌بازی‌های سارا از جای خود تکان خوردند. جوجه کوچولو از توی جعبه‌اش بیرون آمد. اسب آهنی درِ کمد را باز کرد و با مرغ چوبی و سرباز کوکی به‌طرف عروسک راه افتادند.

سارا با صدای بلند پرسید: «شما می‌خواهید کجا بروید؟»

عروسک گفت: «معلوم است کجا می‌رویم، به مهمانی عروسک‌ها.»

سارا با تعجب پرسید: «مهمانی عروسک‌ها؟ ولی من اصلاً خبر نداشتم که عروسک‌ها هم مهمانی دارند.»

عروسک گفت: «چطور خبر نداری؟ هرسال وقتی بچه‌ای کار خوبی انجام می‌دهد، عروسک‌ها به خانه‌ی او می‌روند و برایش دست می‌زنند و او را می‌بوسند تا همیشه همین‌طور خوب و مهربان باقی بماند.»

سارا با خوشحالی گفت: «به خانه‌ی ما هم می‌آیند؟ پیش من! خیلی عروسک‌ها را دوست دارم.»

خرس پشمالو گفت: «ولی ما عروسک‌ها، بچه‌های تمیز و مرتب و حرف‌شنو را دوست داریم.»

سرباز کوکی ادامه داد: «تو با این صورت کثیف و موهای به‌هم‌ریخته‌ات، بچه‌ای نیست که ما به خاطرش مهمانی بدهیم.»

جوجه کوچولو با ناراحتی گفت: «ما هم خیلی دلمان می‌خواهد که یک‌بار مهمانی را اینجا برگزار کنیم. اما از سروصورت کثیف و نامرتب تو خجالت می‌کشیم.»

سارا سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به دست‌ها و لباسش نگاه کرد. دست‌هایش مثل همیشه کثیف و سیاه بود، و لباسش چروکیده و پر از لکه‌های غذا و چیزهایی که خورده بود. سارا فهمید که چقدر بچه‌ی کثیف و نامرتب، زشت است. فهمید که هیچ‌کس چنین بچه‌ای را دوست ندارد. حتی عروسک‌هایش از این‌که صاحبی مثل او داشتند خجالت می‌کشیدند. پس سرش را بلند کرد و گفت: «شما می‌گویید چکار کنم؟»

عروسک گفت: «فردا صبح از مادرت خواهش کن تو را بشوید و لباس تمیزی به تنت کند، و خودت هم باید مواظب باشی تا لباست را خراب و دست و صورتت را کثیف نکنی!»

سرباز کوکی گفت: «شب‌ها هم حتماً قبل از خوابیدن، مسواک بزنی. همین‌طور هم صبح‌ها.»

جوجه کوچولو هم گفت: «قبل از غذا و بعد از غذا هم دست‌هایت را بشویی.»

سارا باعجله پرسید: «این‌طوری شما مرا به مهمانی عروسک‌ها می‌برید؟»

عروسک خندید و گفت: «حتی می‌توانیم مهمانی سال آینده را اینجا برگزار کنیم.»

سارا آن شب با خوشحالی خوابید. فردا صبح زود بیدار شد و پیش مادرش رفت و گفت: «مادر جون، من دیگر دلم نمی‌خواهد کثیف و نامرتب باشم.»

مادرِ سارا از این‌که دخترش فهمیده بود چه اخلاق بدی دارد، خیلی خوشحال شد، دست و صورت سارا را شست. موهایش را شانه کرد و لباس تمیز و قشنگی به او پوشاند.

حالا سارا تمیز و مرتب شده بود. مثل یک دسته‌گل. سارا هنوز هم دختر پاکیزه و منظمی است. حالا دیگر همه سارا را دوست دارند، حتی عروسک‌هایش. و او هر شب با لبخند به خواب می‌رود. چون می‌داند خواب مهمانی قشنگ عروسک‌ها را خواهد دید.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *