قصه کودکانه
شیر، مار و کالولو خرگوشه
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350
به نام خدای مهربان
زمانی شیر خیلی بزرگی وجود داشت و چون خیلیخیلی بزرگ بود او را سلطان شیرها مینامیدند.
این شیر يك روز گفت: «حیوانهای پیر هیچ فایدهای ندارند. تنبل هستند و دیگر اینکه علف و غذائی را که جانورهای جوان برای رفع گرسنگی باید بخورند میخورند. ولی در عوض، حیوانهای جوان مفیدند، قویهیکل هستند و میتوانند برای من کار کنند. من میخواهم تمام حیوانهای پیر را بکشم.»
پسازآن شیر دستور داد تمام حیوانهای پیر را بکشند؛ اما یکی از آنها پنهان شد و از دست مرگ دررفت. میدانید، این حیوان کالولو، خرگوش پیر بود و خودش را در سوراخ یك درخت بزرگ قایم کرده بود و به این وسیله از دست مرگ فرار کرد.
يك روز شیر با دهان باز خوابیده بود. ماری ازآنجا عبور میکرد و به نزديك شير رسید و دهان باز شیر را دید. مار راه زیادی آمده بود و از خستگی دیگر رمق نداشت. او فکر کرد دهان شیر يك سوراخ است و به خودش گفت: «چه جای خوبی؛ میروم آنجا و استراحت میکنم» و بعد مار وارد دهان باز شیر شد.
شیر ناگهان از خواب پرید و درد شدیدی را در گلویش احساس کرد. گفت: «ای مار بیا بیرون!» اما مار دلش نمیخواست از دهان شیر بیرون بیاید. برای اینکه وارد شکم شیر شده بود. شیر دردی در وجود خودش احساس میکرد که برایش سابقه نداشت.
بعدازآن شیر فکر کرد که تمام حیوانات را به حضور خودش بطلبد تا برای بیرون آوردن مار فکری بکنند.
حیوانات جنگل همه حاضر شدند و همه باهم گفتند: «شما تمام جانوران پیر را که میتوانستند کاری بکنند کشتهاید و ما جوان و کمتجربه هستیم و نمیدانیم چکار بکنیم.»
بعد شیر پیش خودش گفت: «من چه کار بیخود و بدی انجام دادهام و تمام جانوران پیر را که چیزی سرشان میشد و عاقل و دانشمند بودند دستور دادهام بکشند! چقدر بد!». آنوقت بود که پسر کالولو خرگوش پیر جلو آمد و گفت: «آیا شما میگویید که دیگر بعدازاین جانورهای پیر را نخواهید کشت؟»
شیر گفت: «بله! بله! من دیگر جانورهای پیر را نخواهم کشت.»
بعد پسر کالولو گفت: «آیا اگر حیوان پیری بتواند مار را از گلوی شما بیرون بیاورد حاضرید نصف مملکت خودتان را به او ببخشید؟»
شیر گفت: «بله، من نصف مملکتم را به حیوان پیری میبخشم که بتواند مار را از گلوی من بیاورد.»
پسازاین، پسر کالولو دواندوان بهطرف درختی رفت که کالولو میان آن پنهان شده بود. پسر کالولو همهچیز را برای پدرش تعریف کرد و کالولو بعد از شنیدن داستان به وسط جنگل رفت و يك موش شکار کرد و سپس پیش شیر رفت و گفت «آیا دیگر بعدازاین، دستور کشتن حیوانهای پیر را نمیدهید؟»
شیر گفت: «نه، نه، مَن بعدازاین، دستور کشتن هیچ حیوان پیری را نخواهم داد.»
باز کالولو گفت: «اگر من کاری کنم که مار از گلوی شما بیرون بیاید آیا نصف مملکتت را به من میدهی؟»
شیر گفت: «بله، بله، اگر مار را از گلوی من بیرون بیاوری من نصف مملکتم را به تو میبخشم.»
بعد از این حرفها کالولو گفت: «شما باید دوباره مثل اول بخوابید و دهانتان را هم مثل دفعه پیش باز بگذارید.»
شیر تمام دستورهای او را انجام داد و کالولو آهسته موش را جلو دهان شیر رها کرد. موش پا به فرار گذاشت و مار هم برای گرفتن او بهسرعت از دهان شیر بیرون پرید.
وقتیکه مار از دهان شیر بیرون آمده بود کالولو به شیر گفت: «حالا بلند شوید.» شیر بلند شد و فوراً دهانش را بست.
بعدازآن، شیر نصف مملکتش را به کالولو بخشید و قول هم داد که دیگر حیوانهای پیر را نکشد.