خوکی به گلهای گوسفند پیوست و با آنها مشغول چرا شد. یک روز چوپان دستهایش را روی گُرده او گذاشت، اما خوک شروع کرد به آه و ناله.
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
قصههای ازوپ: آشنایی بیشازحد، کاهش حرمت است.
آدمیان اولین بار که شتر را دیدند از جثۀ درشت او ترسیدند و پا به فرار گذاشتند؛ اما با گذشت زمان او را جانوری آرام دیدند و جرئت نزدیک شدن به او را یافتند.
بخوانیدقصههای ازوپ: ماهیگیری از آب گلآلود | نفع عدهای در عدم شفافیت است
ردی در آب رودخانهای ماهی میگرفت. او پسازآنکه تور خود را از اینسو تا آنسوی رود پخش کرد، سنگی را به ریسمانی بست.
بخوانیدقصههای ازوپ: ای سستعهد، تو را زن نامیدهاند! || تفاوت عشق و بیوفایی
سالها پیش، در شهر اِفِسوس زنی همسر خود را از دست داد. زن آنقدر شوهرش را دوست داشت که هیچچیز نمیتوانست او را از کنار تابوت همسرش دور کند.
بخوانیدقصههای ازوپ: چون غَرَض آمد، هنر پوشیده شد || قاضی باید عادل باشد
اشرافزادهای ثروتمند که قصد داشت نمایشی برپا کند، برای کسی که نمایش خوبی اجرا کند جایزهای تعیین کرد.
بخوانید