یک روز، شیری به کتابخانه آمد. او صاف از جلوی میز کتاب دار گذشت و بهطرف قفسههای کتاب رفت.آقای مَک بی، در طول سالن بهطرف دفتر سرپرست کتابخانه دوید. او فریاد زد: «خانم مِری وِدِر!»
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
داستان تخیلی کودکان: جنگ ستارگان || نبرد موجودات دریایی و فضایی
یک روز «کیوجان» قهرمان نبرد با شمشیرهای نورانی، به همراه استاد پیر خود «او بی وان» در جنگل قدم میزدند که ناگهان صدای شلیک اسلحهای عجیبوغریب توجه آنها را به خود جلب کرد.
بخوانیدداستان کودکانه: سه بچه خوک || خانه را از چه چیزهایی میسازند؟
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، سه بچه خوک بودند که با پدر و مادرشان زندگی میکردند، روزی از روزها، پدر به بچهها گفت: «شماها دیگر بزرگ شدهاید. باید بروید و هرکدام خانهای برای خودتان بسازید.»
بخوانیدداستان کودکانه: سگهای آهنربایی || به دیگران کمک کنیم
در جنگلی، میمونِ کوچکی زندگی میکرد به نام کیکی ماری. یک روز، بعدازاینکه ۱۶ بار اتاقش را تمیز کرد، پول خود را برداشت و به فروشگاه اسباببازیهای آهنربایی رفت.
بخوانیدداستان کودکانه: وینی پو و تقویم جدید || اگر زمستان تمام نشود!
روزهای آخر زمستان بود. پو نگاهی به تقویم دیواریاش انداخت و گفت: «صورتیِ ریزهمیزه! فکر میکنی بعد از فصل زمستان چه فصلی باشد؟» صورتیِ ریزهمیزه کمی فکر کرد و گفت: «فکر میکنم تابستان.»
بخوانید