یک روز قشنگ بهاری که جنگل، سرسبزتر و دریاچه، آبیتر و گلها، زیباتر از همیشه بودند، پرندگان زیادی روی شاخههای بلند جنگل نشسته بودند و آواز میخواندند و حرف میزدند و میخندیدند. هرکدام از آنها دربارهی اینکه جنگل، از بالا موقع پرواز کردن چقدر زیباست حرف میزدند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
قصه کودکانه: ویز ویزی، زنبور شیطون || زنبوری که پروانه شد
زنبور شیطان و کوچولویی بود به اسم «ویز ویزی». یک روز صبح خیلی زود ویز ویزی کوزهی کوچولویش را برداشت و رفت میان دشت تا عسل جمع کند و با خودش به کندو بیاورد.
بخوانیدقصه کودکانه: جوجه طلایی || به حقوق حیوانات احترام بگذاریم
حمید کوچولو آن روز خیلی خوشحال بود. چون پدرش جوجهی کوچک و طلاییرنگ قشنگی برایش آورده بود. حمید جوجه را در دستهایش گرفت و آهسته به پرهای نرمش دست کشید.
بخوانیدقصه کودکانه: پستچی شهر مهربانی || نامه ای به یک نامه رسان
زیر آسمان آبی قصهها، شهر کوچکی بود، قشنگِ قشنگ و پر از خانههای رنگارنگ. توی این خانهها مردمانی زندگی میکردند خوب و مهربان. یکی از این مردمانِ خیلی خوب آقای پستچی بود که همه او را خیلیخیلی دوست داشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: کی در زمستان خواب بود؟ || خواب زمستانی خاله خرسه
در یک روز قشنگ بهاری، قطرهی شبنمی از روی برگ گل سرخ افتاد روی دماغ پروانه خانم و او را از خواب بیدار کرد. پروانه خانم چشمان قشنگش را که باز کرد دید ایوای خدا جان، بهار شده! خوشحال و خندان بالهای رنگارنگش را تکان داد و رفت به خانهی خالهخرسه و تق و تق و تق در زده. ولی هیچکس در را باز نکرد.
بخوانید