بایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰

قصه کودکانه: کره‌اسب کوچولو || خورشید هرروز به دیدن ما می‌آید.

قصه-کودکانه-کره‌اسب-کوچولو

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچ‌کس نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. توی این دشت قشنگ، کره‌اسب سفید کوچولویی زندگی می‌کرد. کره‌اسب کوچولو هرروز صبح از علف‌های تازۀ دشت می‌خورد و دورتادور آن می‌دوید و بازی می‌کرد.

بخوانید

قصه کودکانه: نرگس و گل‌های باغچه || گل ها را نچینیم

قصه-کودکانه-نرگس-و-گل‌های-باغچه

عصر یک روز قشنگ بهاری، مادرِ نرگس کوچولو او را با خودش به پارک کوچک نزدیک خانه‌شان برد. نرگس به همه‌جا نگاه می‌کرد و از دیدن درختان پر از شکوفه و چمن‌های سبز که پارک را از همیشه زیباتر کرده بودند، با خوشحالی می‌خندید؛

بخوانید

قصه تصویری کودکانه: مردی که در نهایت ترسُ پیدا کرد

قصه-تصویری-کودکانه-مردی-که-در-نهایت-ترس-رو-پیدا-کرد

روزی روزگاری پسر شجاع و بی‌باکی به اسم «ترایتون» زندگی می‌کرد. در سرزمین «استروگارت» مردم با شجاعت ناآشنا نبودند؛ اما ترس به هیچ عنوان در فهرست کلمات ترایتون وجود نداشت. بعضی‌ها می گفتند که اصلاً عاقلانه نیست و بعضی‌ها می‌گفتند بی احتیاطیه...

بخوانید

قصه صوتی کودکانه: دُم گربه

قصه-صوتی-دم-گربه-بیژن-مفید-کاور-

یکی بود و یکی نبود. یه جایی تو دنیای ما، زیر همین طاق کبود، یه باغ و یه مزرعه بود. نزدیک اون مزرعه هم خونه و زودخونه ای بود. حیوونای فراوونی تو مزرعه می چریدن، که گرچه دوست هم بودن، گاهی به هم می پریدن...

بخوانید