سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مهآلود درههای زیراب پیچید.
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
قصهی موش گرسنه / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
روزی بود، روزگاری بود. موشی هم بود که در صحرا زندگی میکرد. روزی گرسنهاش شد و به باغی رفت. سه تا سیب گیـر آورد و خورد.
بخوانیدقصهی گرگ و گوسفند / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
روزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همانطوری که سرش زیر بود و داشت برای خـودش میچرید
بخوانیدقصهی بز ریشسفید / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
شنیدم که در همین ده خودمان روزی بز حاجی مهدی آقا گر شد و آن را ول کردند توی صحرا، بعد برهی خل میـرزا کدخـدای ده دیگر، بعد سگ حاجی قاسم خودمان و بعد هم گوسالهی مشهدی محمدحسن.
بخوانیدقصهی «به دنبال فلک» / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
اینجوری که نمیشود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسـم سرنوشـت مـن چیسـت، برای خودم چارهای بیندیشم.
بخوانید