یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک توپ کوچولوی سفید آمد توی یک خانه. توپ کوچولو اول توی حیاط بود. بعد توی اتاق رفت و آخر هم رفت توی آشپزخانه.
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
قصه کودکانهی: گنجشک کوچولو و باران || بچهها نباید بیاجازه جایی بروند
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همینطور که میرفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او میآید یا نه.
بخوانیدقصه کودکانهی: گنجشک و انگور || به حرف بزرگترها بادقت گوش بدید!
روزی روزگاری خانم گنجشکی بچههایش را که تازه پرواز یاد گرفته بودند دور خودش جمع کرد و گفت: «بچههای خوبم. امروز میخواهم برای شما از یک غذای خوشمزهی گنجشکها بگویم. اگر گفتید کدام غذا؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: توپ زرد و پرتقال || میوه ها اسباب بازی نیستند
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک توپ زرد کوچک توی یک اتاق کوچک، در حال بازی و قل خوردن بود. توپ کوچولو، یکبار اینور اتاق قل میخورد و یکبار آنور اتاق قل میخورد.
بخوانیدقصه کودکانهی: خرس قهوهای و عسل || بچهها نباید شکمو باشن!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری دو خرس که نزدیک یک جنگل زندگی میکردند رفتند تا عسل پیدا کنند و بخورند.
بخوانید