بایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰

قصه کودکانه‌ی: خاله مهربان و موش || باهمدیگه اتحاد داشته باشید!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--خاله-مهربان-و-موش-خانه

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها خاله مهربان چند تا گردو و بادام و فندق را پیش پایش ریخت و گفت: «دیگر هوا دارد سرد می‌شود. باید این‌ها را بشکنم تا مغزشان را توی زمستان بخورم.»

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: بز بازیگوش و سگ گله || بی‌اجازه جایی نروید!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--بز-بازیگوش-و-سگ-گله

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی که زنگوله به گردن نداشت، از گله‌ی گوسفندها و بزها دور شد و برای خودش رفت و رفت و رفت. بز بازیگوشِ سیاه آن‌قدر رفت تا به کوهستان رسید؛

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: قوری کوچولو و قل‌قل سماور || باهمدیگه دوست باشیم!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--قوری-کوچولو-و-قل‌قل-سماور

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها خانم خانه برای آشپزخانه، یک قوری کوچولو خرید. بعد آن را از توی جعبه درآورد و خوب شست و تمیز کرد و روی سماور گذاشت. سماور خوش‌حال شد و سلام کرد

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و خورشید || باهمدیگه قهر نکنید!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--گنجشک-کوچولو-و-خورشید

در یکی از روزهای بهاری که آسمان پر از تکه ابرهای کوچک و بزرگ بود، بچه گنجشکی هم توی آشیانه تنها بود. برای چی تنها بود؟ برای آن که مادر و پدر این گنجشک کوچولو رفته بودند برای او دانه و غذا بیاورند.

بخوانید