قصه آموزنده: مردی بود که مرغی داشت که برای او روزی یک تخم طلا میگذاشت. آن مرد با این تخم طلایی زندگی خوبی داشت و هر چه میخواست به دست میآورد؛
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
قصههای لافونتِن: داستان کفشدوز و صراف || پول و خوشبختی
قصه آموزنده: جوان پینهدوزی خوشحال و شادمان هرروز به کار خود میپرداخت و با آواز خواندن و شور و شوق بسیار کفشهای مردم را تعمیر میکرد، واکس میزد و هرگز از کار خسته نمیشد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خرکچی و دو خرش || فایدۀ کمک و همکاری
قصه آموزنده: یک خَرَکچی دو خر داشت. بر پشت یکی از آنها نمک بار کرد و بر پشت دیگری اسفنج و برای فروش آنها رو به شهر نهاد. آن خری که بار نمک داشت بارش بسیار سنگین بود و بردن آن او را به دردسر انداخت.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خرس و دو دوست شکارچی || از خیال تا عمل!
قصه آموزنده: دو شکارچی که باهم دوست بودند باهم قرار گذاشتند که به شکار خرس بروند. در راه به هم میگفتند در جنگل، پادشاه خرسها را شکار خواهیم کرد و پوست او را به قیمت گران میفروشیم
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان لاشخور و بلبل || هرچه دیدی نخور!
قصه آموزنده: لاشخوری که پرخور و پرطمع بود یک روز صبح زود در آسمان پرواز کرد و به همهجا سر زد بلکه طعمهای به چنگ آورد؛ اما هرچه گشت چیزی به دست نیاورد.
بخوانید