قصه شب: روزی از روزها بابای مهربانی برای پسرش سه چهارتا بادکنک رنگووارنگ خرید. از آن بادکنکهایی که هرکس میدید خوشش میآمد و با آنها بازی میکرد. بادکنکها سفید و آبی و قرمز و نارنجی بودند. بادکنکها وقتی به خانه رسیدند شادی کردند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
قصه شب کودک: گوسفند کوچولو و مادرش || داستان چیدن پشم
قصه شب: روزی روزگاری گوسفندی و بچه گوسفندی به صحرا رفتند. برای چی؟ برای چریدن یا علف خوردن. آنها، تنها بودند؟ نه، با گوسفندها و بزهای دیگر رفتند.
بخوانیدقصه شب کودک: گُلها غذا میخورند || به گل ها آب بدهید
قصه شب: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خانم کوچولو کنار سفره نشسته بود و غذا نمیخورد. مادرش گفت: «دخترم، چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟»
بخوانیدقصه شب کودک: گنجشک دانا و قورباغه || هرچیز به جای خویش نیکوست
قصه شب: روزی روزگاری گنجشکی دانا بالای یک رودخانه پرواز میکرد. گنجشک رفت و رفت و رفت تا اینکه یکدفعه تشنه شد. این بود که با خودش گفت: «بروم پایین آب بخورم بعد دوباره پرواز کنم.»
بخوانیدقصه شب کودک: شیر و خرگوش و روباه || فکرت را به کار بینداز
قصه شب: روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوشی زندگی میکرد که من هم اسمش را نمیدانم. خرگوش هرروز صبح شاد و خوشحال برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون میرفت و با دستان پر از میوه به لانه برمیگشت.
بخوانید