گرگی که استخوانی در گلویش گیر کرده بود، دنبال کسی میگشت تا استخوان را از گلوی او بیرون بیاورد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: 2021
قصه آموزنده ازوپ: زادۀ ترس || آدم ترسو با حرف دلیر نمیشود
بچه گوزنی از گوزن سالخوردهای پرسید: «پدر! طبیعت، تو را بزرگتر و سریعتر از سگ آفریده است. بعلاوه با شاخهای بزرگ و حیرتانگیزت میتوانی از خود دفاع کنی.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: دیگ به دیگچه میگوید رویت سیاه || دزد و شاهدزد
گرگی گوسفندی را از گلهای دزدیده بود و به لانهاش میبرد که شیری از راه رسید و آن را از چنگ او بیرون آورد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: همیشه در اشتباه | جنایتکار تابع عقل و منطق نیست
برهای از رودخانه آب میخورد. گرگی بره را دید و به فکر یافتن بهانهای موجه برای خوردن او افتاد. گرگ بالادست بره، کنار آب ایستاد و بهانه گرفت که آب را گلآلود میکند تا او نتواند آب بنوشد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: مزد خیانت || سزای خیانت به میهن
یکبار گرگها به سگها گفتند: «چرا شما که درست مثل ما هستید، با ما به تفاهمی برادرانه نمیرسید؟ بین ما هیچ تفاهمی وجود ندارد.
بخوانید