گرازی کنار درختی ایستاده بود و دندانهای بلند خود را با سابیدن به تنۀ آن، تیز میکرد. روباهی که ازآنجا میگذشت...
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
قصه آموزنده ازوپ: خیال باطل || عاقبت غرور و خودخواهی
همچنان که خورشید در افق مغرب پایین میرفت، گرگی سایۀ بلند خود را بر زمین دید و با خود گفت: «عجیب است که من با این جثۀ بزرگ از شیر میترسم!
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: بدی بهجای نیکی || ذات بد عوض نمیشود
در یکی از روزهای زمستان، مردی ماری را که از شدت سرما یخ زده بود یافت. مرد دلش به حال مار سوخت و او را توی سینه خود گذاشت...
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: هویت نادرست || تظاهر یعنی خودفریبی
گرگی با خود فکر کرد اگر لباس مبدّل بپوشد، غذای فراوان به دست خواهد آورد. ازاینرو بهقصد فریب چوپان، پوستینی به تن کرد...
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: فقط هیاهو و قُمپز | بعضی آدمها فقط حرف میزنند
صدای قورقور قورباغهای، توجه شیری را به خود جلب کرد. شیر که تصور میکرد چنان صدای بلندی از گلوی جانوری تنومند بیرون میآید به سمت صدا راه افتاد؛
بخوانید