جوانی بیفکر تمام میرانی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو سالانه: ۱۴۰۰
قصههای ازوپ: از چاله به چاه || ما هم در بروز مشکلات، مقصر هستیم
بیوهای پرکار، خروسخوان، کنیزانش را بیدار میکرد و آنان را به سر کارهایشان میفرستاد.
بخوانیدقصههای ازوپ: حس لامسۀ مرد نابینا || از ظاهر میتوان به باطن پی برد
روزگاری مرد نابینایی زندگی میکرد که فقط با لمس حیوانات، نام آنها را میگفت. بااینهمه یکبار وقتی کسی توله گرگی را در میان دستهای او گذاشت، مرد نابینا مردد ماند.
بخوانیدقصههای ازوپ: کچل || اختلاف، همیشه زیانبار است
مردی که مویش رو به سفیدی گذاشته بود، دو دلدار، یکی جوان و دیگری سالخورده داشت. زن سالخورده از اینکه دلداری جوان داشته باشد، شرمنده بود
بخوانیدقصههای ازوپ: به عمل کار برآید || دوصد گفته چون نیم کردار نیست
هموطنان ورزشکاری همیشه او را به ضعف و ناتوانی متهم میکردند. ازاینرو ورزشکار به کشور دیگری رفت و مدتی در آنجا زندگی کرد.
بخوانید