تنبل خان به سفر می رود
2 داستان
نقاشی: بهمن عبدي
چاپ چهارم: 1366
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
داستان اول: تنبلخان به سفر میرود
داستان دوم: سرنوشت مرد شکمو
در روزگاران قدیم، پسر جوانی زندگی میکرد که از زندگی کردن فقط خوردن و خوابیدن را بلد بود. او حتی در طول عمرش دست به سیاهوسفید نزده بود و هیچ کاری بلد نبود. مردم شهر او را «تنبلخان» صدا میزدند. میدانید چرا او را «تنبل» صدا میکردند؟ برای اینکه زورش میآمد که حتی برای خوردن آب از جایش تکان بخورد، چه برسد به اینکه مثل همه جوانها، برود و کار و هنری یاد بگیرد.
پدر «تنبلخان» تاجر ثروتمندی بود و به همین دلیل، «تنبلخان» عادت داشت که همیشه بهترین غذاها را بخورد.
بالاخره همانطور که عمر همه آدمها یک روز تمام میشود، عمر پدر تنبلخان هم به پایان رسید و مرد. اما قبل از مردن پسر خود را صدا کرد و گفت:
– پسرم، من از این دنیا رفتنی هستم. میخواستم بهت نصیحتی بکنم، من جز تو کسی را در این زندگی ندارم، پس از مرگ من تمام ثروتم به تو میرسد، من اینهمه پول را با خوندل به دست آوردم، مواظب باش این ثروت را مفت از دست ندهی.
تنبلخان که تا قبل از مردن پدرش، بهقولمعروف راستراست راه رفته بود و شکمش را از بهترین غذاها پر کرده بود، بعد از مردن پدرش تنها شد. اما او که عادت به خوردن و تنپروری داشت، تمام ثروت پدرش را به باد داد. مادر پیرش هر چه او را نصیحت میکرد اثری نداشت.
تا اینکه یک روز ماشااله خان که همسایه قدیمیشان بود و مرد فقیر اما زرنگ و دستودل بازی بود برای سفر آماده شد. ماشااله خان میخواست چند ماهی را برای سیروسفر از شهر خارج شود.
تنبلخان وقتی دید ماشااله خان با یک خورجین که وسیله خواب و خوراک او را تشکیل میداد، راهی سفر شده، گفت:
– من هم خیلی به مسافرت علاقه دارم. اگر اجازه بدهی من هم همراهت بیایم.
ماشااله خان که میدانست «تنبلخان» تابهحال در عمرش زیاد پیادهروی نکرده گفت:
– اگر میخواهی همراه من بیایی باید قول بدهی که تنبلی را کنار بگذاری و آدم زرنگی بشوی؛ وگرنه وسط راه تنها میمانی و هیچکس هم به تو کمک نمیکند.
تنبلخان که فکر میکرد با پول میتواند همهچیز را برای خود فراهم کند، کیسه زردی را که تنها باقیمانده ارث پدرش بود برداشت و همراه ماشااله خان پا به کوه و دشت نهاد.
ماشااله خان در طول سفر، کم میخورد و کم خرج میکرد و تند میرفت. اما تنبلخان برخلاف او زیاد میخورد و زیاد هم خرج میکرد و تمام پاهایش از راه رفتن زخم برداشته بود.
پس از مدتی که آن دو باهم همسفر بودند، تنبلخان پولهایش تمام شد و به گرسنگی افتاد.
ماشااله خان، که اهل کار بود، به هر شهری که میرسید، مشغول کار میشد، نجاری میکرد، بنائی میکرد. خرمن درو میکرد، و خلاصه هزار و یکجور کار انجام میداد و با پولی که از این راه به دست میآورد شکم خود را سیر میکرد و به تنبلخان هم کمک مینمود.
مدتی که گذشت تنبلخان دیگر چاقوچله نبود. از بس پیادهروی کرده بود و کم خورده بود ضعیف و لاغر شده بود. آخر او هیچ کاری هم بلد نبود که بهوسیله آن بتواند روزگار خود را بگذراند.
بالاخره یک روز ماشااله خان او را نصیحت کرد و گفت:
– اینطوری که نمیشه زندگی کرد. اگر واقعاً میخواهی در زندگی آدم موفقی بشی و از گرسنگی نمیری باید یک کارهایی یاد بگیری و آدم زرنگی بشی…
تنبلخان که بیپولی و گرسنگی خیلی بهش فشار آورده بود، حاضر شد که هرچه ماشااله خان به او میگوید گوش کند و بهعنوان شاگرد او مشغول کار شود، زیرا کمکم فهمیده بود که بهقولمعروف ثروت پدرش، اگر گنج قارون هم بوده، تمامشده است.
بالاخره پسازاینکه ماهها از سفر ماشااله خان و تنبلخان میگذشت، یک روز ماشااله خان و تنبلخان با یک درشکه پر از سوغاتی به شهرشان بازگشتند. تنبلخان برای همه دوستان و فامیل خود سوغاتی آورده بود.
در ضمن تنبلخان دیگر آن جوان چاق و پرخور و تنبل نبود. بلکه لاغر شده بود و تند و باعجله همه کارها را انجام میداد. مادر تنبلخان که از زرنگی پسرش در تعجب مانده بود ماجرا را از ماشااله خان پرسید.
ماشااله خان به مادر او گفت:
– پسر تو دیگر تنبل و بیکاره نیست. او در طول سفر خیلی از کارها را یاد گرفته و حالا خودش میتواند کار کند و چرخ زندگی خود را بچرخاند.
مادر تنبلخان که همیشه برای آینده پسرش ناراحت بود از ماشااله خان تشکر کرد و ازآنپس هر کس میخواست در آن شهر از جوان خوب و زرنگ و هنرمندی یاد کند، فوراً تنبلخان را مثال میآورد. زیرا تنبلخان آنقدر کار میکرد که به افراد محتاج هم کمک مینمود و همه او را دعا میکردند.
************************************
در روزگاران قدیم، مردی زندگی میکرد که در شهر خود به شکمپرستی معروف بود. این مرد تمام فکرش این بود که هر چه کار میکند، خرج شکم خود کند و بهترین غذاها را بخورد.
«شکمپرست» حتی حاضر نبود که کمی از غذای خود را به همسایگان و دوستان گرسنه خود بدهد و بااینکه میدید بعضیها از گرسنگی لاغر و ضعیف شدهاند بااینحال از دادن غذای اضافی خود به آنها خودداری میکرد.
شکمپرست نه زن داشت و نه بچه. او تکوتنها زندگی میکرد و همهاش از این میترسید که مبادا روزی قحطی بیاید و او از گرسنگی بمیرد!
یک روز بچههای شهر خبر آوردند که شکمپرست بار سفر بسته و میخواهد برای دیدن قوموخویشهایش به شهر دیگری برود.
مردم که دلخوشی از او نداشتند، با خوشحالی دور شکمپرست جمع شدند تا دور شدن او را از شهر خود تماشا کنند.
شکمپرست سوار بر ارابهای شده بود و پشت ارابه را پر از غذاهای گوناگون کرده بود، تا اگر چنانچه بین راه احتیاج به غذا داشت گرسنه نماند. شکمپرست حتی فکر روزهای آینده خود را هم کرده بود و چند مرغ و خروس را با خود همراه کرده بود تا در فرصت مناسب آنها را کباب کند و بخورد. وقتی شکمپرست از شهر دور میشد مردم با خوشحالی به هم نگاه میکردند و آرزو میکردند که او دیگر هیچگاه به شهرشان بازنگردد.
وقتی شکمپرست از شهر دور شد، کمکم احساس کرد که دارد گرسنهاش میشود. بااینکه هنوز ظهر نشده بود، ارابه را زیر سایه درختی که نزدیک به جنگل بود نگاه داشت و با خیال راحت از آن پیاده شد تا غذایش را بخورد.
اما هنوز کاملاً برای خوردن آماده نشده بود که ناگهان صدای زوزه چند گرگ به گوشش رسید. از ترس نزدیک بود بمیرد. خوب که نگاه کرد، ناگهان از لابهلای درختان جنگل چشمش به چند گرگ افتاد که داشتند بهطرف او میآمدند، شکمپرست از ترس جانش، بندهای اسب را از ارابه باز کرد و سوار آن شد و بهسرعت ازآنجا دور شد.
گرگها که برای خوردن غذا آمده بودند به جان غذاهای شکمپرست افتادند و مشغول خوردن شدند.
شکمپرست از ترس جانش آنقدر رفت و رفت تا از آن جنگل کاملاً دور شد. نزدیکیهای غروب بود که خسته و بیحال به یای تپهای رسید. از اسب پیاده شد و درحالیکه از گرسنگی حس حرکت نداشت در کنار تختهسنگ بزرگی دراز کشید. کمکم از ترس اینکه مبادا شب را بدون غذا به صبح برساند، داشت تمام وجودش از گرسنگی و ضعف میلرزید. آخر سابقه نداشت که شکمپرست در تمام عمرش، یکبار غذایش دیر شده باشد.
هرچه به اطرافش نگاه کرد، هیچ اثری از آدمیزاد ندید. خواست از جا بلند شود دید پاهایش دیگر حس ندارد. در همین هنگام صدای پارس سگی به گوشش رسید. نیمخیز شد، ناگهان سگی را دید که یک کبک به دندان گرفته و دارد بهسوی او میآید.
شکمپرست با هر حیلهای بود، سگ را بهطرف خود کشاند و کبک را از او گرفت و روی بوتههای بیابانی آن را کباب کرد و خورد و یکذرهاش را هم به سگ که آن را شکار کرده بود نداد.
وقتی شکمپرست، شکمش سیر شد و حالش جا آمد، دست نوازش به سر سگ کشید و گفت: من جان خود را از تو دارم و تا آخر عمر تو را تنها نمیگذارم.
شب را شکمپرست در پای تختهسنگ به صبح رسانید و در تمام مدت سگ مزبور در اطرافش پاسداری میداد و از او مواظبت میکرد.
صبح که آفتاب شد، شکمپرست سوار اسب شد و بهطرف آبادی که خیلی دور بود حرکت کرد. سگ هم از پی او میرفت. نزدیک ظهر به آبادی رسیدند. شکمپرست با مقدار پولی که همراه داشت غذای چند روز خود را فراهم کرد و پس از خوردن غذای ظهر همراه سگ به راه خود ادامه داد.
سگ باوفا، که یکبار جان شکمپرست را نجات داده بود، بدون آنکه چیزی بخورد، گرسنه و تشنه به دنبال او روان بود.
پس از رفتن مقداری راه، شکمپرست احساس کرد دو نفر که قصد راهزنی دارند، او را تعقیب میکنند. هر چه تندتر رفت، کمتر نتیجه گرفت. زیرا آن دو نفر خود را به او رساندند و با خنجر به طرفش حمله کردند.
در همین موقع سگ باوفا که احساس میکرد جان صاحبش درخطر است، به آنها حمله برد و هر دو راهزن را زخمی کرد و شکمپرست را نجات داد.
در بین راه شکمپرست گرسنهاش شد. خورجین خود را از پشت اسب زمین گذاشت و مقداری غذا از داخل آن بیرون آورد و خورد. سگ بیچاره از گرسنگی با التماس او را نگاه میکرد، ولی شکمپرست فقط فکر شکم خودش بود.
خلاصه، شکمپرست چند شبانهروز درراه بود. از کوهها و بیابانها گذشت. توی خورجین او پر بود از غذاهای گوناگونی که از آبادی خریده بود. میخورد و لذت میبرد و لقمهای هم به سگ نمیداد. میترسید که مبادا در راه غذا کم بیاورد و بمیرد!
سگ زبانبسته هم گرسنه به دنبال او میرفت به امید اینکه این مرد شکمو لقمهای به او بدهد.
چند بار در بین راه، راهزنان و حیوانات به مرد شکمپرست حمله کردند که اگر سگ باوفا نبود، مرد شکمو جان سالم به در نمیبرد.
بالاخره، بعد از مدتی شکمپرست، به شهر موردنظرش رسید. هنوز در خورجین او مقداری غذا باقی مانده بود.
وقتی وارد شهر شد، سگ بیچاره از گرسنگی، به زمین افتاد و پس از ساعتی جان داد و مرد.
شکمپرست که گویی تازه متوجه عمل خود شده بود، ناگهان گریه و زاری راه انداخت و با دست توی سر خود میزد.
مرد فقیری که از کنار او میگذشت، پرسید:
– ای غریبه، برای چه گریه میکنی، آیا کمکی از دست من میآید؟
شکمپرست گفت:
– ای مرد، هیچ کاری از دست تو ساخته نیست.
مرد فقیر گفت:
– هیچ کاری نیست که حل نشود. بگو مشکل تو چیست؟
شکمپرست گفت:
– این سگ که میبینی اینجا مرده است، چند بار جان مرا نجات داده و در کوه و بیابان همراه من بوده است. حالا من به خاطر او گریه میکنم.
مرد فقیر پرسید:
– آبا این سگ زخم خورده یا براثر حادثه دیگری مرده است؟
شکمپرست بدون توجه گفت:
– نه، او از گرسنگی مرده.
مرد فقیر گفت:
– شاید تو هم گرسنه باشی. بلند شو و به خانه من بیا، مقداری نان پیدا میشود که شکم خود را سیر کنی.
شکمپرست از حرف مرد فقیر تعجب کرد و گفت:
– ای مرد من در تمام عمرم نان خالی نخوردهام. همینالان در خورجین خود مقدار زیادی غذا دارم و احتیاجی به نان خالی تو ندارم.
مرد فقیر، با شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت:
– جای چنین آدمی در این شهر نیست. فوراً ازاینجا دور شو، وگرنه میگویم مردم تو را تکهتکه کنند. تو غذا در خورجین داری و سگ از گرسنگی مرده است.
همان روز شکمپرست را از شهر بیرون کردند و یک هفته بعد خبر آوردند که شکمپرست در بیابانها براثر گرسنگی جان داده است.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)